دوست های زیادی دارم، دوست های جدید، دوست های قدیمی، دوست های صمیمی. دوست هایی که به صورت نوبتی کنارم بودن، نجاتم دادن، بالاخره همیشه کسی بود. دوست های دانشگاه، دوست های مدرسه، به جز اینا، از بین فامیل حتی.
الان که فکر میکنم، همه ی دوستامو به شکل شخصیت های مختلف MARVEL میبینم. تعداشون زیاده و با خیلیاشون خاطره داری، خیلیا نجاتت دادن، از دست غول های بزرگ و کوچیک، بعضیا به صورت سریالی با یه غول به خصوص جنگیدن برات، چندین بار. مثل بتمن.
بعضیارو خیلی وقته ندیدی ولی هنوز جایگاهشونو دارن، هنوزم احترام قائلی. مثل رابین.
بعضیا قدرت خاصی هم نداشتن، فقط همین که یه مقدار مرز هارو حفظ کردن که تا وقتی ارتش اصلی برسه، قهرمان اصلی بیاد، زنده بمونی.
ولی اگه بخوای خیلی سریع و حفظی چند تا رو بگی اینان: بتمن اسپایدرمن سوپرمن
من هم اگه بخوام خیلی سریع بگم رعنا و شکور و آناهیتا.
کسایی که انقدر بودن که دیگه کسی نیست نشناسه. هیچکس نیست که ندونه سوپرمن کیه.
به هر حال -در دنیای کامیکال- میدونیم که قهرمانای زیادی هستن که جونمونو بهشون مدیونیم، و در واقعیت هم میدونم که دوستای قابل ذکر زیادی دارم که منو واقعا نجات دادن، فقط بعضیا خیلی بیشتر معروف میشن.
سلام، خیلی روزا به خیلی چیزا فکر میکنم که دوست دارم بیام و اینجا شرحش بدم، ولی انقدر تنبلی کردم و پشت گوش انداختم که الان دیدم یک ساله هیچی ننوشتم و همه چیز هم یادم رفته. به هر حال دوست دارم از دوسال گذشته یه مقداری تعریف کنم، تقریبا حرفی نزدم درباره این دوسالی که گذشت، واقعا مدت سختی بود، تازه یه مدتیه که احساس میکنم دارم ترمیم میشم و کم کم توی این جنگ با خودم، برنده شدم. ترجیح میدم گنگ حرف نزنم، دو سال پیش بود که نوشتم آرمین رفت. البته راستش من هیچوقت توضیح کاملی ندادم که آرمین کی بود و داستان چی بود. توضیحش خیلی طولانیه و دوست ندارم رمان عاشقانه و کسشر بنویسم، خلاصه ش هم خیلی بی روح از آب درمیاد و فکر میکنید دیوانه م که توی چنین ماجرایی بودم. ولی به صورت خلاصه بدونید که آرمین کسیه که من دوستش دارم، و اونم دوستم داره، ولی در حال حاضر یک حالت کج دار و مریز با هم نیستیم و هستیم. من تازه اخیرا و بعد از چهار سال و نیم پذیرفتم که کی هستم، و چقدر هستم. و با مقداری که هستم راضی ام و اگر کسی از این مقدار راضی نیست نمیتونم کار بیشتری بکنم.(منظورم هم آرمین نیست یا درواقع بهتر بگم، فقط آرمین نیست.) من همینم، از وقتی یادم میاد یک مقدار افسرده بودم و یک مقدار خشن، یا متمایل به خشونت. آدم بشاش و مجلس گرم کنی نیستم، حرفهای خیلی جالبی ندارم و معمولا به چیز خاصی فکر نمیکنم. قیافه م ناراحت به نظر میاد درحالی که شاید نباشم، و با همه ی اینها هیچ مشکلی ندارم و دیگه حتی با اینکه کسی باهاش مشکلی داشته باشه هم، مشکلی ندارم. دیگه نمیخوام ظاهرسازی کنم، نمیخوام مهربون تر از چیزی که هستم به نظر برسم، نمیخوام شاد تر از چیزی که هستم خودمو نشون بدم و جلوی خودمو در استفاده از کلمات رکیک نمیگیرم تقریبا. برام مهم نیست که یه نفر فکر کنه کون حرف زشتیه، به نظر من کون نمیتونه حرف زشتی باشه چون حرف زشت معنی نداره، ما کلمات رو ساختیم که ازشون استفاده کنیم نه اینکه قایمشون کنیم و سانسورشون کنیم. همین دیگه، دارم یه سری افکار خیلی رندوم رو کنار هم میذارم و میخوام در نهایت به این برسم که من نمیتونم کاری کنم که کسی من رو دوست داشته باشه و نمیخوام هم چنین کاری کنم. اگه آرمین-کسی که خیلی دوستش دارم- منو دوست نداشته باشه و منو انتخاب نکنه من خیلی ناراحت میشم، ولی نمیخوام خودمو عوض کنم یا رفتاری نشون بدم که باعث بشه منو دوست داشته باشه، با اینکه شاید بتونم، ولی نمیخوام. چون من همین هستم و باهاش کنار میام. ولی با یک آدمی که نمیدونم کیه و داره چیکار میکنه و به چه قیمتی کنار نمیام، با تظاهر کردن به آدم دیگه ای بودن کنار نمیام. فهمیدم هرچقدر بیشتر نزدیک به تصویری از خودم بشم که فکر میکنم زشته، زیباترم. چه حرف های کلیشه ای و صد من یه غازی. در نهایت هم دیواری کوتاه تر از خودم ندارم البته و شبهایی که فکر میکنم آرمین پیش "آن دیگری" ست، یه عالمه سیگار میکشم که با ضرر زدن به خودم از خودم و آرمین و همه چیز انتقام بگیرم. مثلا امشب، شاید.
ح.ط کجاست؟ ح.ط کجاست؟ ح.ط کجایی؟ وبلاگت چرا غیب شد؟
اگه روزی اینو دیدی به من ایمیل بزن...
صدای برف را دوست دارم، مملو از سکوت.
برف خیلی زیباست، طوری که رقصان پایین می آید و بر زمین مینشیند، تمام کثیفی ها و شلوغی ها را میپوشاند، همه چیز را در خود خفه میکند، شهر بعد از یک برف خوب خیلی ساکت تر است، صدای پاها در برف گم میشوند، صدای ماشین ها... برعکس باران که پرصدا میبارد و ما را خیس میکند و وقتی ماشین ها از گودال های آب باران رد میشوند سطلی آب روی عابر پیاده پاشیده میشود.
وقتی برف میبارد رنگی سفید روی همه ی رنگ ها را میگیرد، بافتی نرم که تمام زبری ها را پنهان میکند؛ روز اولی که برف نشسته، همه چیز زیباست، حتی تمام آن کوچه و خیابان های مزخرف را هم زیبا میکند، باران ولی زباله ها را در خود شناور میکند طوری که بیشتر به چشم می آیند.
عزیزم تو مثل برفی، آمدنت قشنگ است، ماندنت قشنگ است، همه چیز را زیبا میکنی و تمام کثافت های زندگی را پشت خود قایم میکنی؛ فقط حیف عزیزم که تو هم مثل برف زود آب شدی و رفتی، و تنها چیزی که صبح روز بعد دیده میشد مخلوط گل و یخ و تمام آن کثیفی ها و آت آشغال ها بود. تو نماندنی بودی ولی تقصیر تو نبود، خورشید تو را از من میگیرد؛ و چیزی که برایم باقی میماند انگشت های یخ کرده و بی حسم است. الان که بیشتر فکر میکنم، باران از تو صادق تر است، با آن عصبانیتش بر سرم شره میکند و به نظر میرسد اوضاع از قبل بدتر شده ولی لااقل بعد از باران میبینی که همه جا تمیز تر شده، برخلاف تو، که بعد از رفتنت کثافت بیشتری به جا گذاشته بودی.
تو یک دروغ کوتاه و زیبا بودی که برای لحظاتی زندگی ام را سفید و درخشان کرد، سختی ها را نرم کرد و مرا به بازی واداشت. ولی عزیزم تو مثل برفی.
الان از خواب بیدار شدم، یعنی فکر میکنم. خواب به قدری پیچیده بود که باید حتما بنویسم.
عمیق ترین لایه خوابم خیلی تاره، یه چیزی بود درباره اینکه با دوستم بلیط قطار داشتیم و میخواستیم بریم سفر، ولی انگار لوازم کمپ مون اونقدری تکمیل نبود که من دلم بخواد. از رفتن و برگشتن چیز زیادی یادم نمیاد به جز کلی گل و مه و پانچو، ولی در قسمت بعدی از خواب، مردیت گری(از سریال آناتومی گری) رو خواب میدیدم که با خواهرش که دبیرستانی بود رفته بودن شهر دیگه ای و به جای خونه، خوابگاه گرفته بودن. بابای مردیت عصبانی شد و گفت مگه من نگفتم خونه بگیر که خواهرت راحت باشه و حواست بیشتر بهش باشه؟ مردیت میگفت من سرم شلوغه همیشه بیمارستانم اینطوری امن تره توی خونه شخصی تنها میشه.
بقیه ش از اینجا شروع شد که من بیدار شدم؛ دیدم تو یه خونه خوابیده بودم که خونه هیچکدوم از فامیل هام نبود، حتی یکم شبیه مطب روانکاوم بود ولی انگار پسرخاله ها و خاله هام کنارم خوابیده بودن.بیدار که شدم خاله م هم بیدار بود داشت گلدون ها رو آب میداد، مادرم بیدار شد اونم گلدون ها رو آب داد. خاله م داشت یه جورایی راهنماییش میکرد انگار، مادربزرگم به مامانم میگفت اون شعمدونیه رو آب بده فریبا، مامانم گفت دادم به اون. مامان بزرگم گفت منم قبل تو آب دادم بهش ولی تو هم بده، کم نباشه.
یه جاهایی رو یادم نمیاد، فقط یادمه داشتم راه میرفتم، انگار یه خانمی جلوتر از من راه میرفت که با اون کار داشتم، یکی کنارم بود که یادم نمیاد کی بود، خانمه برگشت به یه مردی که بین من و خودش داشت راه میرفت گفت دکتر بهرام آبادی؟ مرده گفت بله خوشوقتم و انگار اونا با هم کار داشتن از قبل. منم گفتم بهرام آبادی؟ گفت بله خوشحال شدم از آشنایی با شما، گفتم من فلانی ام دختر فلانی،پسر عموی ناتنی ات(بر اساس واقعیت:دی) گفت عه سلام به پدر برسون چه خبرا فلان، بعد به خانمه رو کرد گفت ایشان دانشجوی سال چهارم پزشکی در دانشگاه تهران هستن، گفتم نه دانشگاه تهران نیستم، کرمانشاه ام. کمی ناامید شدن انگار. خانمه میخواست بپرسه توی دانشگاه تهران چقدر شهریه میدی که اونم به سنگ خورد.
بعد از این نمیدونم چطور برگشته بودم خونه ولی یادمه یه جور طوفان به پا شده بود، در اثر طوفان یه خرس گریزلی بزرگ اومده بود تو خونه مون، کسی خونه نبود فقط من بودم. خیلی میترسیدم، رفتم تو اتاقم درو بستم و سعی میکردم هیچ صدایی ایجاد نکنم، موبایل قدیمی مامانم(که در واقعیت کاملا خراب شد ولی توی خواب سالم بود) پیشم بود ولی موبایل جدیدش تو هال بود. یهو جدیده شروع کرد به زنگ خوردن و صدای خرسه بلند شد انگار، من نمیدونم چطور ولی با همون گوشی که دستم بود اونیکی رو کنترل کردم و صداش قطع شد. بعدش یکم بیشتر توی اتاقم موندم و خوابم برد، وقتی بیدار شدم به خرس گریزلی و این چیزها فکر کردم و احساس کردم که همه ش رو خواب دیدم، چون خرس گریزلی با اون ابعاد تو منطقه ما اصلا نمیتونه وجود داشته باشه، دیدم صدای مامانم میاد که داره تو آشپزخونه میچرخه و کارهای همیشه ش رو انجام میده، رفتم بیرون و دیدم خبری از طوفان نیست. رفتم به مامانم گفتم خواب دیدم که خواب دیدم! گفت چه خواب عجیبی دیدی، لباس کوهنوردی و کمپ تنش بود. گفتم خواب دیدم لوازم کمپ ام کامل نیست و نگرانم، مردیت گری رو دیدم، مامانی همه ش بهت میگفت این شعمدونی رو اب بده کم نباشه آبش. مامانم توجهش جلب شد و گفت شعمدونی؟ برای مادربزرگت چند تا گلدون شعمدونی میبرم پس، شاید خوابت نشانه این بوده که باید بهش شعدونی بدم و هرچی بدم بازم کمه. من رفتم بیرون ولی یادم نمیاد کجا بودم، انگار بعدش به کسی گفتم بیاد دنبالم، نهایتا فقط یادمه که برگشتنی داشتم با ماشین دانیال رانندگی میکردم، سر چهار راه آرمین رو دیدم با دوستاش. ماشینش هم کنار چهارراه بود و درش باز بود. ماشینشو دزدیدم دوربینش هم داخلش بود، میخواستم چند تا عکس بگیرم، فقط میخواستم عکس بگیرم و بعد عکس هارو پاک کنم که نبینه بعد همه رو برگردونم که نفهمه کار من بوده. همینطوری که داشتم پیاده روی میکردم و دوربین رو انداخته بودم گردنم که از هر چیزی که جالبه عکس بگیرم یه پیام برام اومد، از طرف مشاورم بود. نوشته بود امیدوارم منو ببخشی، خداحافظ:)
خیلی عجیب بود ولی وقت نداشتم، باید زود دوربین رو برمیگردوندم تا کسی ندیده، وارد یه مغازه عتیقه فروشی شدم و میخواستم از یه تلفن قدیمی عکاسی کنم ولی کارگرای مغازه همه ش دکورم رو جابجا میکردن و به سلیقه خودشون عوض میکردن. داشت باهاشون دعوام میشد که دیدم صاحب مغازه یکی از دوستایی هست که توی سفر به سوباتان دیدم(واقعی، و در واقعیت اسمش شهاب بود)و اسمش محمد سینا بود، بهش گفتم سینا! منم! گفت وای چه خوشحالم که دیدمت بچه ها فلانی از دوستای خیلی خوب منه اذیتش نکنید و اینا. من داشتم عکس دلخواهم رو میگرفتم که برام یه پیام دیگه اومد، باز نشده بود و معلوم نبود از طرف کیه ولی جمله اولش این بود که سپیده باید حرف بزنیم:/
ترسیدم که آرمین باشه، تصمیم گرفتم عکسارو پاک کنم، ماشینشو با دوربین توش تو یه خیابون ول کنم و هرچی گفت انکار کنم که کاری کردم. وقتی اومدم خونه پیام رو باز کردم و دیدم واقعا از طرف آرمینه. نوشته بود: سپیده باید حرف بزنیم:/ شنیدم که روانپزشکت ظاهرا حالش خیلی بد شده و خودکشی کرده، باید ببینمت.
خوشحال بودم که بهم پیام داده از طرفی هم خیلی ناراحت بودم که روانکارم خودکشی کرده، پیام روانکارم رو براش تعریف کردم و گفتم اینطور چیزی بهم گفته امروز صبح زود.
بعدش بیدار شدم.
یا نشدم؟
خبر کوتاه بود: گفت با تو خوشحال نیستم، با مائده خوشحالم.
خداحافظی سختی کردیم، گریه کرد، گریه کردم، گریه کردم،گریه کرد، دستم را فشرد و بوسید و با گریه گفت مراقب خودت باش. گفتم باشه. گفت قول میدی؟ گفتم باشه.
دلتنگی امان از ما برید.
وبلاگ پناه آخرم است، شب هایی که تنها شده م، کسی را ندارم که دلداری م بدهد و کسی را ندارم که دلداری بدهم، خودم را در وبلاگم دلداری میدهم.
داشتم فکر میکردم کاش روی گردنم کبودی هایی بود، به شکل گردنبند تقریبا، اگر چنین بود برای پوشاندن آن تلاشی نمیکردم، شاید حتی یک لباس آبی میپوشیدم که به آن بیاید. بعد با خوشحالی دستت را بیشتر فشار میدادم و بلند تر می خندیدم...
My baby got blues,
I don’t know what to do, to change his mood.
My baby is blue,
And i made up this song,
Hope he’ll come along.
He’s the sweetest man in the world, but he’s hurt,
I’ll do anything for you, baby, don’t be blue.
بعدا درباره یک خاطره خیلی زیبای دیگه هم مینویسم، یک شبی که رفتیم فلافلی قدیمی شهر، که زیر زمین بود و نوشابه شیشه ای میداد با نی رنگی رنگی، مطمئن نیستم ولی فکر کنم همون روزی بود که برام یه عینک آبی هم خرید. همینی که الان روی چشممه.
میخوام امشب یک خاطره خوب رو تعریف کنم. یک خاطره گرم، یک خاطره ی همه چیز تمام، البته برای خودم. یکی از اون روزهای بی عیب؛
رفته بودم کتابخونه، درس میخوندم. به آرمین پیام دادم میای بریم سینما؟ گفت بریم، الانم بیا اینجا. رفتم اونجا، طبق معمول اول بهم میوه و اسموتی هندوانه و توت فرنگی داد، بعد وزنم کرد که لاغر تر نشده باشم. بعد بلندم کرد برد جلوی کولر یه پتو هم پیچید دورم طوری که شبیه شفیره پروانه شدم و خیلی خوشحال توی پیله م میلولیدم. بعد برام غذا گرم کرد و یکم سریال کره ای از یه شبکه ای دیدیم، از این سبک جومونگ و اینا، بعدش رفتیم سینما، متری شیش و نیم رو دیدیم. آرمین آخرش یکم گریه کرد، من یکم دلداریش دادم. گفت پدرش هم اینطور وضعیت فقیرانه و تنگ دستانه ای داشته. گفتم ولی پدرت مواد فوش نشد، متخصص قلب شد. بعدش دیدیم یه بستنی فروشی جدید نبش خیابون باز شده، رفتیم بستنی بخوریم. گفتم من بستنی نمیخورم، آب پرتقال میخورم. بستنی خودشو انداخت تو آب پرتقال من همش زد :)) بد هم نشد، فرق خاصی با مثلا آب هویج بستنی نداشت.
بعدش بهش گفتم آرمین میدونی امروز چه روزیه؟ گفت نه. گفتم دو سال پیش امروز، اولین باری بود که بوسیدمت.
رفتیم تو خاطرات دو سال پیش، یه بار تو ماشین بودیم، بهش گفتم راستی چرا مردم وقتی عاشق هم میشن لب همدیگرو میبوسن؟ چرا مثلا به جای لب، مچ دستشونو به هم نمیمالن؟ مچ دستشو به مچ دستم مالید، منم بوسیدمش. بعد یه آقایی در خونه شونو باز کرد وایساد تو کوچه زل زد به ما، ما هم رفتیم :))
این بود خاطره ی خوبم، نمیخوام به حال الانم فکر کنم، به اینکه آرمین چقدر شکسته شده، چقدر تحت فشاره، به خاطر پدر و مادرش که جدا شدن ولی طلاق نگرفتن، به خاطر اینکه پدرشو دوست داره ولی ازش متنفر هم هست چون به مادرش خیانت کرد، به اینکه آرمین مظلوم من بعد از کلی حال خرابی رفته پیش روانشناس و بهش گفته که تو مرز روانپریشی قرار داری و اگه الان دارو رو شروع نکنی دیگه درست نمیشه، به اینکه آرمین چند روزه جوابم رو سرسری میده و در نهایت گفت حالم مدتیه خوش نیست و معذرت خواهی هم کرد. به اینکه گفتم هر وقت هر احتیاجی بهم داشتی بگو و اگه میخوای راحت باشی راحتت میذارم تا حالت خوب شه. به اینکه الان راحتش گذاشتم، تا حالش خوب شه.