بیزاری
- پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۵۵ ب.ظ
وقتی به شلوغی و به بقیه فکر میکنم نفسم میگیره.دوست ندارم کنار کسی باشم،دوست ندارم کسی کنارم باشه.حتی یک نفر کافیه که احساس خفگی کنم،دوست دارم تنها زندگی کنم.هرروز به این فکر میکنم که کی میرم خونه ی خودم،خونه ای که خودم تنها توش زندگی کنم.خونه ای که هواش تنگ نباشه.خون ای که پنجره هاشو باز کنم و برق هاشو خاموش کنم و بشینم توی تاریکی بقیه شهرو نگاه کنم.شاید شهر جای شلوغیه.شاید از شهر هم نفسم بگیره.شاید مثل آقای زومر شدم که تحمل آدم ها و تحمل ساختمان ها رو نداشت و از صبح تا شب و از شب تا صبح با عصای محکم و پاهای واریسی ش فقط میرفت،میرفت جایی که فقط خودش بود.من بقیه رو دوست دارم،ولی تحمل شون رو ندارم.دوست دارم یه گوشه ی فضای خودم باشم و کسی تو فضای من نباشه و من تو فضای کسی نباشم.دوست دارم به صدای بارون ملایم و پرنده هایی که زیر شاخ و برگ درختا پناه گرفتن و دارن سر و صدا میکنن گوش بدم.من عاشق لحظه ایم که میفهمم چقدر تنها هستم و چقدر خوشحال میشم از این تنهایی و از این بی بندی و رهایی
رها از...
انسان ها
رها از...
وابستگی ها
رها از...
احساسات
رها از...
خودم
رها از...
روزمرگی
آه آقای زومر،اگر فقط تو را میفهمیدند!شاید من هم مثل تو خودم را آرام آرام در دریاچه ای غرق کنم بدون اینکه به کاری که میکنم فکر کنم
- ۹۳/۰۱/۰۷