The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

فوتبال

بازی فوتبال جام جهانی ایران و نیجریه تا لحظاتی دیگر،واقعا امیدوارم موفق بشیم.تا لپتاپ یا تلویزیون رو روشن میکنم با فوتبال مواجه میشم.این رونالدو هم که فقط تبلیغات شده.تبلیغات شامپو،کفش،خودرو،افتر شیو،ریش تراش،حتی غذا.الان م که آلمان چاهار تا به پرتغال زد :))
چقدر همه چی فوتبالیه، خوبه.

نیروی اهریمنی اش

صبح کمی باران بارید و هوا مناسب شد و منم صندل پوشیدم و رفتم پارکی که نزدیک خونه مونه.رو یه تاب نشستم و دیدم ای بابا هیچکس که نیست...اگه خونه هامون به هم نزدیک بود میشد هروقت که بخوایم بدون هیچگونه تنبلی دور هم جمع شیم،ولی در سه نقطه ی مختلف شهر هستیم محض رضای خدا.به هر حال ده دقیقه ای روی تاب،تاب خوردم و بعد اومدم خونه و اتاقمو مرتب کنم و کلی لباس که چقدر دنبالشون گشته بودم و پیدا کردم.سه تارم و تو جلدش گذاشتم و به مامانم که رفته همدان زنگ زدم و یک دقیقه و دوازده ثانیه حرف زدیم.قراره فردا ما هم بریم.یه دامن خیلی خوب دارم که کش کمرش رو خواستم عوض کنم ولی گند زدم و بی استفاده شد و الان منو نفرین میکنه چون ماه هاست که تعمیرش نکردم.
همه جا خیلی خالی و تمیز به نظر میرسه :> خیلی حالم بهتره.واقعا وارد تعطیلات شدم.آناهیتا یه کتاب به م قرض داده بود: "نیروی اهریمنی اش".الان میرم اونو میخونم.بعدم میخوابم و میخوابم و میخوابم...

یکی کولرو روشن کنه

چیزهایی در زندگی من هستند که هیچوقت بهشون افتخار نمیکنم.نمیدونم همه با اینطور مشکلات مواجه ند یا فقط بعضیا؛ولی این چیزها واقعا وحشتناک ن.اولی ش تقصیر خودم بود،دومی ش اصلا دست من نبود.سومی هم تقصیر من بود.چهارمی کاملا مقصر بودم.پنجمی وحشتناک بود.و وحشتناک تر این که برای کسی پنجمی رو تعریف کردم.شیشمی.....تقصیر من نیست.
به خاطر همینه که از نود و نه درصد آدمایی که میشناسم متنفرم.چون بالاخره یه طوری گند زدم.یا اونا گند زدن.باید تو این گروهک های بیمارای روانی شرکت کنم که هرکسی یه چیز شرم آور راجع به خودش میگه.شاید زندگی من خیلی هم شرم آور نباشه.یه چیزی هست که راجع به من درسته:
-this was the worst day of my life-
+worst day of your life,so far+
هرروز بدترین روزه،روزی که به چیزهای بیشتر پی میبرم.هرروز صبح با ایده ی این که "امروز چه نقشه ای برای لِه کردن من داری" پا میشم.کاش هیچکس نبود،چون برای بقیه باید توضیح بدی.کاش یکی بود که نمیگفت: "چرا؟" "چی شده؟" "از چی نارحتی؟" چون اونا مشکل روحل نمیکنند،فقط فضولی میکنند.تا دهن باز کنی و بخوای مشکلی رو بازگو کنی همه راجع به مشکلات خودشون حرف میزنند.هرچند جدیدا هیچکس به خودش زحمت پرسیدنِ "چرا؟" "چی شده؟" "از چی ناراحتی؟" رو هم از من نمیده،ولی کاش هیچکس نبود.کاش اون یه نفرم نبود.گربه ی منو بدین من برم..

summer

امتحانا تموم شدن.مدرسه هشت روز کلاسای تابستونی گذاشته که در طول هشت هفته پخشش کرده احمق.خب همه شو میذاشتی یه هفته بی شعور گاو.اه.
با این سایتشون.
قراره امروز کلاقرمزی جام جهانی توزیع بشه.احتمالا تا هفته ی دیگه چیزی به دست من برسه.میخوام برم استخر همین امروز،ولی هیچ دوستی ندارم واقعا.یعنی معلومه که دارم آناهیتا و شکور ولی شکور از استخر خوشش نمیاد و آنی م از وقتی خوکچه دار شده سرش شلوغه.شقایق م یبار سرکارم گذاشت.رعنارو مطمئن نیستم ولی باید بشون بگم دیگه.نهایتا به دختر عمه م هستی میگم که اونم میگه نه کلاس دارم.و من کاری از دستم برنمیاد به جز اینکه فکر کنم واقعا باید با افراد بیشتری آشنا بشم.حتی اگه استخرا مختلط بودن هم نمیتونستم با کسی برم چون دوستِ پسری هم ندارم.به جز کسری و بهنام.بهنام یه شهر دیگه ست اصلا.کسرا هم عجیب غریبه.کنار دستی م تو مدرسه-زهرا- هم گزینه بدی نیست ولی اونم میگه ترجیح میده ریسک نکنه و تو آب نیاد چون آخرین باری که تو آب کلری شنا کرده پوستش داغون شده.دیگه کسی رو نمیشناسم.میخوام کاموا م بخرم تازه.

زرافه

بعضی وقتها عدم وجود بقیه آدم ها بهت حس خوبی میده که میشه خلوت.
بعضی وقتا نبود بقیه آدم ها بهت حس خوبی نمیده که میشه تنهایی.
وقتی تنهام هیچکس نیست.نه آنی،نه شکور،نه حتی شقایق یا رعنا.نه دختر بسیار ساکت بغل دستی م شادی.شادی فقط تو مدرسه ست.شمارشو یه جا نوشتم ولی یادم نیست کجا.وقتی تنهام هیچکس در دنیای بزرگ مجازی من پیدا نیست.حتی یاسمن فرزایی م نیست،حتی بهنام عموزاد که همیشه موی دماغه و همه جا هست هم نیست.فقط وبلاگِ بی بازدیدم هست.این روزها فقط آهنگ زرد ملیجک رو بلدم که با سه تارم بزنم.انگار مغزم رو جایی جا گذاشته باشم،انگار حافظه ندارم.شبیه زرافه ای غمگین شدم…

گربه

باز هم با ماه امتحانات مواجه میشویم.یادش بخیر زمانی که خرداد ماه میشد و بنده مدرسه برو نبودم،الان که به ش فکر میکنم من هنوز همون آدم افسرده ای که شوخی های بامزه به ذهنش میرسه ولی از کمرویی زیاد هیچی نمیگه هستم.اولین امتحان شیمی بود.بلد بودم.خونده بودم.ولی بدترین قسمت امتحان به نظر شما کدوم قستمه؟ اون بحث هایی که بچه ها قبل از امتحان میکنند و همه شون از اینکه هیچی نخوندند و بلد نیستند حرف میزنن و نکته های کتاب رو برای بقیه مرور میکنن،یا بعد از امتحان که همه میان و سوال هارو با هم چک میکنند و هرکدوم از گند خودش میگه و نهایتا همه ی گنده زده ها بیست میشن؟ به نظر من قسمت اول ش.
من از آدمای هیجان زده متنفرم.به طور متظاهری تظاهر میکنند و حتی خودشون خبر ندارند که دارند تظاهر میکنند.رفتار همه مثل همه.همه سعی میکنن باحال جلوه کنن.
دیروز با مامان رفتم دانشگاه.تو دفترش داشتم چیپس میخوردم و کتابهای قفسه کتابشو نگاه میکردم که یه کتابِ "غلبه بر کمرویی" دیدم.داشتم میخوندم و وقتی احساس کردم کمرویی بی فایده ست و احساس پررویی بفهمی نفهمی بم دست داده بود که یه دانشجوی دختر از در اومد تو و از مامانم سوال پرسید.با اینکه دانشجو اون سر دفتر بود و هیچ کاری به من نداشت و حتی سر صحبت رو هم بام باز نکرد ولی من از شدت کمرویی و کلاستروفوبیا گوشه ی مبل م مچاله شده بودم و کتاب "غلبه بر کمرویی" با نا امیدی به من نگاه می کرد.
دلم پشمک میخواد.دلم میخواد کنکور بدم و برم از این شهر و تنها زندگی کنم.بعدم برم از این کشور.دلم گربه میخواد.

دغدغه های یک دختر در روز پدر

امروز روز پدره،نتونستم واسه بابام چیزی بگیرم و این بخاطر تنبلی خودم بوده.میخوام الان برم بیرون و یه فکری کنم.شاید یه کیک.بابام عاشق کیکه ولی دوست نداره چاق بشه.یه جورایی عین خودمه.امروز پیتزا درست کرده بود خوشمزه طور.همین الان بارون میومد ولی فکر کنم قطع شد.ظهره ها،ساعت دو نشده ولی انگار ساعت شیش عصره.خب برم بیرون تابلوعه که دارم میرم کادو بگیرم :-" تازه باید کلی علاف شم از بانک پول بکشم :-" الانم رعد و برق زد :-" دارم بهانه تراشی میکنم خب :-"
سه فصل از شیمی رو خوندم،دو فصل اول ش هم واقعا آسونه و تازه فردا رو هم وقت دارم.تازه نیم ساعت دیگه کلاه قرمزی میده :-<
پس الان برم که به اونم برسم :-؟

رفتم رفتم.

افسرده کیست؟افسردگی چیست؟

هفته ی پیش رفتیم اردو.مکان: سنقر.زمان:هفت صبح تا هفت شب.به اتفاق کل مدرسه.خیلی خوش گذشت به جز وقتایی که سوسک بزرگ قرمز لاکی رنگی با نقطه های سبز به من و شکور حمله میکرد و آناهیتا به جای کیش کردن سوسک آن را بدست گرفته چیک چیک ازش عکس میگرفت سپس کلی با سوسک جان خنده و شوخی میکرد و بعد خدافظی میکردند.در یکی از این حملات من سعی در فرار داشتم که چون روی تپه ی شیبداری نشسته بودیم از تپه افتادم و توی خارها غلتیدم و الآن آثار جراحت و خار در بازوی چپم قابل مشاهده میباشد.

چند دست لباس نخی و راحت از اینترنت سفارش دادم که هنوز به دست م نرسیده ند.اونیکی هفته که شکور و آنی اومدند اینجا اولش بازی "پو و لومپی" که تو بچگی خیلی مورد علاقه بود بازی شد و پس از اینکه همه مون دیوانه شدیم چون بازی بسیار بچگانه بود-وقتی بچه بودم اینجوری نبود که :(-رفتیم جنگا بازی کردیم.و شیرموز و الویه و لیموناد خوردیم و در حالی که باران میبارید خانه را ترک کردند.

دره ی نیل

معلم جغرافیا: از کی بپرسیم...چشمه کبودی.
-نخوندم حاضر نیستم

+تو امتحانم غایب بودی کبودی یعنی چی نخوندم؟

-واسه امتحان خونده بودم خاب،مریض بودم که نیومدم.

+خب الان بیا درسای همون امتحانو جواب بده.

-هفته ی پیش خوندم خوب یادم نیست...

(بچه ها:برو،برو،بهتر از هیچیه.)

...

پس از تعدادی پرسش شفاهی،دبیر شاکی میشود.میگویم گفتم که نخواندم.صفری برایم میگذارد و مینشینم.

کلاس ما صفرو های زیادی در جغرافیا دارد.فکر نکنید دانش آموز های تنبل و بدرد نخوری هستیم ها!تازه فرزانگان م هستیم.سارا و حانیه(اسمش با ح نوشته میشه،میدونم عجیبه) م صفر گرفتند.پژمان هم همینطور.

 

هفته ی بعد که جغرافیا داشتیم که امروز بود،امتحان شیمی هم داشتیم ولی دیگه از من نپرسید.من میدونستم شیمی الکی و سرکاریه و نمیخواد امتحان بگیره.چون این فصلو دو هفته پیش تموم کرد و امتحان گرفت و هم اینکه واسه چهار تا کلاس دوم دیگه این امتحانو نذاشت.به هر حال میدونستم امتحان شیمی وَهمه.و بود.

یکی از معلما به دلیل در هم رفتگی و غصه دار بودن به اتاق مشاوره معرفی م کرده.من به معلم زیست مشکوکم چون روزی که با شکور اینا رو زمین نشسته بودیم و داشتیم به ترک اسمون میخندیدیم و من انقدر خندیدم که اشک از چشمام میومد،معلم زیست از جلوی ما رد شد و یه نگاهی به من کرد و تنها چیزی که دید صورتی رقت انگیز و خیس از اشک بود.در طول کلاس ها هم همیشه ساکت و در هم رفته م بخاطر همینه.

 

پی نوشت:ویندوز هشت چقدر بهتره 8->

تظاهر

امروز صبح مادربزرگم در سن قابل قبولی فوت شد.بعد از ظهر که رفتم اونجا یه سری اعلامیه وفات با عنوان "مرحومه مغفوره" و با عکس گل به جای عکس خودش همه جا بود،و تمام اقوام و فامیل هایی که تو عمرم ندیده بودم جمع شده زاری میکردند ولی هیچکدام واقعی نبود.فقط سر و صدا راه انداخته بودند.نزدیک عموم که شدم یک طور عجیبی یدفعه شروع کرد های های گریه منم فقط تونستم بغلش کنم و هیچی نگم.هیچوقت انقدر ضعیف ندیده بودمش.صبح که بابای خودمو دیدم با مامانم برگشتن و دوباره رفتن،بابام چشماش قرمز بود ولی ناراحت یا گریه ای یا اعصاب خراب نبود و حتی کمی باغبانی کرد و بعد رفتن.حتما اون میدونسته که ناتوانی در راه رفتن و حرکت کردن و حتی غذا خوردن و نفس کشیدن چقدر سخته و رهایی از این وضعیت چیزی نیست که بخاطرش گریه زاری کنیم.به هر حال رفتم تو خونه و گوش تا گوش آدمای گریه ای دیدم،عمه کوچیکم الکی سر و صدا میکرد ولی گریه نمیکرد.عمه بزرگم شروع کرد حرفای کو...گداز زدن و گفت دیدی دیگه مادربزرگ نداری،مادربزرگت رفت...شاید میخواستن منم مثل دختر عمه ی کوچیکترم هستی که تا از مدرسه برگشته بود خودشو انداخته بود زمین و های های سر داده بود شروع کنم عر زدن.زن عموم هم حرف مشابه یی زد ولی باز هم برای من هیچ تاثیری نداشت.خیلی بیهوده ست که برای کسی که واقعا عمر طولانی ای داشته و یکسال اخیر تماما در عذاب بوده و نمیتونسته حرکت کنه گریه کنی.فقط مادر زن عموم بود که وقتی دیدمش گریه الکی سر نداد و خود خودش بود.
به هر حال رفتم توی اتاق و دختر عمه م نصفه و نیمه اونجا بود و داشت هق هق میکرد و رفتم یه لیوان آب واسش آوردم و بعد به این فکر کردم که کسی تاحالا آب بهش داده بود؟خیلی بعید بود.
کسایی که اصلا نمیشناختم و هیچوقت به مرحومه مغفوره سر نمیزدند از همه بیشتر گریه میکردند.اقوام درجه یک خودشون گریه نمیکردن ولی سعی میکردن بقیه رو گریه بندازن.تمام دختر عمه ها و دختر عموهام تا به هم میرسیدند همین داستان تکراری رو تعریف میکردند:
آره...دیشب خواب میدیدم همه جمع شدن و دارن گریه میکنن ولی هیچکس حرفی نمیزنه...ساعت چهار و پنج بیدار شدم و همه ش دلشوره داشتم...احساس میکردم یه اتفاق بدی داره میفته...تا اینکه تلفن زنگ زد و این خبر "هولناک" رو بهمون دادن.اصلا باورمون نمیشد!فوری خودمونو رسوندیم...{گوینده از اینجای داستان هق هق میکند}
دست کم ده بار این سناریو رو از افراد مختلف شنیدم.افرادی که هیچوقت حاضر نبودند به مرحومه مغفوره سر بزنند.مجلس گرم کن های لعنتی.من خودم چند روز پیش خونه ش بودم و اصلا به سختی نفس میکشید.داشت واقعا زجر میکشید.بعد همین مجلس گرم کن ها میومدن میگفتن حالش خوب بود که،سنی نداشت که...
من حتی گریه نکردم.شاید منم مثل بابام همچین روزیو پیش بینی کرده بودم.