وقتی به شلوغی و به بقیه فکر میکنم نفسم میگیره.دوست ندارم کنار کسی باشم،دوست ندارم کسی کنارم باشه.حتی یک نفر کافیه که احساس خفگی کنم،دوست دارم تنها زندگی کنم.هرروز به این فکر میکنم که کی میرم خونه ی خودم،خونه ای که خودم تنها توش زندگی کنم.خونه ای که هواش تنگ نباشه.خون ای که پنجره هاشو باز کنم و برق هاشو خاموش کنم و بشینم توی تاریکی بقیه شهرو نگاه کنم.شاید شهر جای شلوغیه.شاید از شهر هم نفسم بگیره.شاید مثل آقای زومر شدم که تحمل آدم ها و تحمل ساختمان ها رو نداشت و از صبح تا شب و از شب تا صبح با عصای محکم و پاهای واریسی ش فقط میرفت،میرفت جایی که فقط خودش بود.من بقیه رو دوست دارم،ولی تحمل شون رو ندارم.دوست دارم یه گوشه ی فضای خودم باشم و کسی تو فضای من نباشه و من تو فضای کسی نباشم.دوست دارم به صدای بارون ملایم و پرنده هایی که زیر شاخ و برگ درختا پناه گرفتن و دارن سر و صدا میکنن گوش بدم.من عاشق لحظه ایم که میفهمم چقدر تنها هستم و چقدر خوشحال میشم از این تنهایی و از این بی بندی و رهایی
رها از...
انسان ها
رها از...
وابستگی ها
رها از...
احساسات
رها از...
خودم
رها از...
روزمرگی
آه آقای زومر،اگر فقط تو را میفهمیدند!شاید من هم مثل تو خودم را آرام آرام در دریاچه ای غرق کنم بدون اینکه به کاری که میکنم فکر کنم
امروز اولین جلسه ی کلاس کاراته م بود و به محض ورود،دو تا دختر خیلی خوشال-یکی فرفری و یکی نه-تمام چیزاهای مربوط به کاراته رو برام به تصویر کشیدند :-؟
خب من به چند دلیل تصمیم گرفتم کلاس ورزشی برم؛توان بدنی م خیلی پایینه،دلم میخواد لگد بزنم و نهایتا برای اینکه اخیرا چند کیلویی به وزنم اضافه شده.
امروز کلاس ما-تجربی 2-به مناسبتِ "تقلید از کلاس ریاضی 2 که روز مهندس برای خودشون جشن گرفتن ما هم برای خومون جشن میگیریم" جشنی برگزار کردند که اوه!کاش نمیکردند.خب اول از همه باید بگم اگر شما زهرا رستمی یا یاسمن شکری هستید بهتره بقیه محتوای این مطلب رو نخونید،متشکرم.و سپس اینطور بگم که فکر نمیکنم گذاشتن آهنگایِ "جوات" توی کلاس درسی در حالی که پنج کلاس درسی دیگه در همون طبقه در حال انجام کارهای درسی هستند کاری اخلاقی چه بسا قانونی باشه.و یاسمن شکری صدای اون لعنتی رو کم نمیکرد.و تنها چیزی که من میشنیدم یه سزی صداهای نامفهوم در بین شلوغی بچه ها بود و اینکه کیک روی میز داشت به من چشمک میزد در حالی که مثل اینکه آهنگایِ "جوات" برای بعضیها مهم تر مینمود.نهایتا من خود را وسط انداخته این عملیات خطیر را گردن گرفتم و تقاضای چاقو کردم،مسلما کسی که تقاضای چاقو کنه رو با چاقویی در دست،و با لگدی در ماتحت به میان مجلس فرستاده و به رقص چاقو وامی دارند و من پس از لحظاتی بررسی موقعیت و بازیابی حالت طبیعی خود،شروع به انجام رقصی خودم-درآوردی و با حرکات ناموزون نمودم که تا به حال نه تنها هیچکس جایی ندیده است،بلکه خود نیز جایی ندیده بودم.سپس سارا چاقوی شیشه ای را بدست گرفته و به حاضرین حمله کرد،سپس بقیه ی "نصفه در زمین" ها خودی نشان دادند و نهایتا من باز صدای موسیقی ناهنجار را کم کرده تقاضای برش کیک کردم.که با مخالفت شدید زهرا رستمی روبرو شده و سرخورده شدم و به من انواع حرفهای نامهربان را بست و سپس اینجانب از کلاس متواری شده،به کلاس مجانب که همان ریاضی 2 میباشد پناهنده شدم و در آنجا با دشمن فرضی(زهرای خیالی) کمی درگیر شدم.بعدا که به وطن خود بازگشتم بالاخره کیک لعنتی را که تماما شکلاتی بود و روش حدود هفت تا چشم خیلی بزرگ و کمی ترسناک حضور داشت بریده تکه ی بزرگی دست من دادند و من از کلاس باغ وحش مانندمان گریخته به کشور همسابه-ریاضی 2-پناه بردم.و زنگ بعد از دبیر هندسه اجازه گرفتم توی حیاط درس بخونم و داشت خیلی هم زیاد بارون میومد(هنوزم داره میاد) و خیس شدم و جغرافیا خوندم و جغرافیا امتحان نگرفت و بعدش پیتزا مون رو آوردند که به دلایل نا معقول یه سری افراد کله پوک دور هم جمع شده توافق کرده بودند که پیتزای درخواستی حاوی قارچ و گوشت بوده و تهی از کالباس و مواد "پیتزایی" باشد که مزخرف ترین ایده ی دنیا بود و تمام بچه ها هنگام خوردن همش ایش و اوش کرده پیتزا میلمباندند.و من تمام مدت به این موضوع فکر میکردم و که پس ایده ی کدوم مادرفاکر بود که اینارو بخوریم؟ و جواب این بود: همه ی غر زننده های کنونی.
به هر حال بعد از روز تحصیلی ای تهوع آور،اینک "دل خنک" یا خنک دل" شده م.