The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

بیزاری

وقتی به شلوغی و به بقیه فکر میکنم نفسم میگیره.دوست ندارم کنار کسی باشم،دوست ندارم کسی کنارم باشه.حتی یک نفر کافیه که احساس خفگی کنم،دوست دارم تنها زندگی کنم.هرروز به این فکر میکنم که کی میرم خونه ی خودم،خونه ای که خودم تنها توش زندگی کنم.خونه ای که هواش تنگ نباشه.خون ای که پنجره هاشو باز کنم و برق هاشو خاموش کنم و بشینم توی تاریکی بقیه شهرو نگاه کنم.شاید شهر جای شلوغیه.شاید از شهر هم نفسم بگیره.شاید مثل آقای زومر شدم که تحمل آدم ها و تحمل ساختمان ها رو نداشت و از صبح تا شب و از شب تا صبح با عصای محکم و پاهای واریسی ش فقط میرفت،میرفت جایی که فقط خودش بود.من بقیه رو دوست دارم،ولی تحمل شون رو ندارم.دوست دارم یه گوشه ی فضای خودم باشم و کسی تو فضای من نباشه و من تو فضای کسی نباشم.دوست دارم به صدای بارون ملایم و پرنده هایی که زیر شاخ و برگ درختا پناه گرفتن و دارن سر و صدا میکنن گوش بدم.من عاشق لحظه ایم که میفهمم چقدر تنها هستم و چقدر خوشحال میشم از این تنهایی و از این بی بندی و رهایی

رها از...

انسان ها

رها از...

وابستگی ها

رها از...

احساسات

رها از...

خودم

رها از...

روزمرگی

آه آقای زومر،اگر فقط تو را میفهمیدند!شاید من هم مثل تو خودم را آرام آرام در دریاچه ای غرق کنم بدون اینکه به کاری که میکنم فکر کنم

شرح لحظه به لحظه،تا این لحظه

امروز اولین جلسه ی کلاس کاراته م بود و به محض ورود،دو تا دختر خیلی خوشال-یکی فرفری و یکی نه-تمام چیزاهای مربوط به کاراته رو برام به تصویر کشیدند :-؟

خب من به چند دلیل تصمیم گرفتم کلاس ورزشی برم؛توان بدنی م خیلی پایینه،دلم میخواد لگد بزنم و نهایتا برای اینکه اخیرا چند کیلویی به وزنم اضافه شده.
امروز کلاس ما-تجربی 2-به مناسبتِ "تقلید از کلاس ریاضی 2 که روز مهندس برای خودشون جشن گرفتن ما هم برای خومون جشن میگیریم" جشنی برگزار کردند که اوه!کاش نمیکردند.خب اول از همه باید بگم اگر شما زهرا رستمی یا یاسمن شکری هستید بهتره بقیه محتوای این مطلب رو نخونید،متشکرم.و سپس اینطور بگم که فکر نمیکنم گذاشتن آهنگایِ "جوات" توی کلاس درسی در حالی که پنج کلاس درسی دیگه در همون طبقه در حال انجام کارهای درسی هستند کاری اخلاقی چه بسا قانونی باشه.و یاسمن شکری صدای اون لعنتی رو کم نمیکرد.و تنها چیزی که من میشنیدم یه سزی صداهای نامفهوم در بین شلوغی بچه ها بود و اینکه کیک روی میز داشت به من چشمک میزد در حالی که مثل اینکه آهنگایِ "جوات" برای بعضیها مهم تر مینمود.نهایتا من خود را وسط انداخته این عملیات خطیر را گردن گرفتم و تقاضای چاقو کردم،مسلما کسی که تقاضای چاقو کنه رو با چاقویی در دست،و با لگدی در ماتحت به میان مجلس فرستاده و به رقص چاقو وامی دارند و من پس از لحظاتی بررسی موقعیت و بازیابی حالت طبیعی خود،شروع به انجام رقصی خودم-درآوردی و با حرکات ناموزون نمودم که تا به حال نه تنها هیچکس جایی ندیده است،بلکه خود نیز جایی ندیده بودم.سپس سارا چاقوی شیشه ای را بدست گرفته و به حاضرین حمله کرد،سپس بقیه ی "نصفه در زمین" ها خودی نشان دادند و نهایتا من باز صدای موسیقی ناهنجار را کم کرده تقاضای برش کیک کردم.که با مخالفت شدید زهرا رستمی روبرو شده و سرخورده شدم و به من انواع حرفهای نامهربان را بست و سپس اینجانب از کلاس متواری شده،به کلاس مجانب که همان ریاضی 2 میباشد پناهنده شدم و در آنجا با دشمن فرضی(زهرای خیالی) کمی درگیر شدم.بعدا که به وطن خود بازگشتم بالاخره کیک لعنتی را که تماما شکلاتی بود و روش حدود هفت تا چشم خیلی بزرگ و کمی ترسناک حضور داشت بریده تکه ی بزرگی دست من دادند و من از کلاس باغ وحش مانندمان گریخته به کشور همسابه-ریاضی 2-پناه بردم.و زنگ بعد از دبیر هندسه اجازه گرفتم توی حیاط درس بخونم و داشت خیلی هم زیاد بارون میومد(هنوزم داره میاد) و خیس شدم و جغرافیا خوندم و جغرافیا امتحان نگرفت و بعدش پیتزا مون رو آوردند که به دلایل نا معقول یه سری افراد کله پوک دور هم جمع شده توافق کرده بودند که پیتزای درخواستی حاوی قارچ و گوشت بوده و تهی از کالباس و مواد "پیتزایی" باشد که مزخرف ترین ایده ی دنیا بود و تمام بچه ها هنگام خوردن همش ایش و اوش کرده پیتزا میلمباندند.و من تمام مدت به این موضوع فکر میکردم و که پس ایده ی کدوم مادرفاکر بود که اینارو بخوریم؟ و جواب این بود: همه ی غر زننده های کنونی.
به هر حال بعد از روز تحصیلی ای تهوع آور،اینک "دل خنک" یا خنک دل" شده م.

اخبار روز شنبه 17 اسنفد 92

چند روزه که بدون هیچ فکری،همینجور نفس میکشم.و هرچند ساعت یکبار به این فکر میفتم که:نباید الان نگران باشم :-؟ امتحان ندارم :-؟ درس عقب افتاده :-؟ درد بی درمان :-؟ و بعد متوجه میشم که نه،هیچی.و چین بین دو ابرو با کمی تلاش برطرف میشه.
چرا هیچ دردسری نیست؟ چون نزدیک سال نو ه.مسافرت نمیریم.از این خونه تکونی چیزا نداریم.خوش و خرم نشستیم داریم زندگی مونو میکنیم.امسال سال دومیه که مامانم اصلا به اینکه تمام پنجره ها از پشت و از رو سابیده شده باشن و کف خونه استریل بشه و محتویات کابینت ادویه ها ابتدا کف آشپزخونه چیده بشن و پس از تمیز شدن___________سرجاشون برگردن.فکر میکنم به خاطر پایان نامه ش بود.که اتفاقا همین امروز از ساعت ده صبح تا دوازده ظهر دفاع کرد و با رتبه ی عالی روانه ی خونه شد و باز هم اتفاقا همین چند لحظه پیش رسید و به م گفت پرده هارو بکشم،دلیل ایجاد وقفه این بود که رفتم کارو انجام بدم خاب.کلاس ریاضی امروز تشکیل نشد؛ظاهرا یکی از اقوام دبیر مربوطه مُرده.شکور بالاخره فاینال داد و خیال همه رو راحت کرد و نتیجه هرچی باشه،در هر صورت برنده ست.بابای فاطمه هاشمی استاد ریاضی دبیر فیزیک کلاس های صبح جمعه بوده.ناهار ماکارونی دست پخت بابا خوردم و مثل اکثر اوقات رب گوجه ش کم بود.بشقاب ماکارونی،یک قاشق،یک چنگال و بشقاب شام دیشب روی میز آبی م ساکن ند.میخوام بعد از این برم سر وقت کتاب های دو جلدی برادران گریم که اولین جمله رو میخونم و تا ته داستان رو حدس میزنم و همیشه از قالب های خاصی برای همه ی داستاناش استفاده شده.امروز شکور و عانی مدرسه نیومدن و تمام مدت روی سر شادی و یاسمن چتر شدم.خانوم جیحونی فهمید که نصف من زیر زمین حضور دارد درست مثل کشتی و کوه های یخی.
این بود.

پی نوشت:خیلی وقته که سه تار نزدم اصلا
پیِ پی نوشت:مامانم از همون دامنی که من برای خودم خریدم خریده و حالا هردو افسرده ایم چون هیچ توجه نکرده بود که من هم از اون دارم.