تظاهر
- سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۱۴ ب.ظ
امروز صبح مادربزرگم در سن قابل قبولی فوت شد.بعد از ظهر که رفتم اونجا یه سری اعلامیه وفات با عنوان "مرحومه مغفوره" و با عکس گل به جای عکس خودش همه جا بود،و تمام اقوام و فامیل هایی که تو عمرم ندیده بودم جمع شده زاری میکردند ولی هیچکدام واقعی نبود.فقط سر و صدا راه انداخته بودند.نزدیک عموم که شدم یک طور عجیبی یدفعه شروع کرد های های گریه منم فقط تونستم بغلش کنم و هیچی نگم.هیچوقت انقدر ضعیف ندیده بودمش.صبح که بابای خودمو دیدم با مامانم برگشتن و دوباره رفتن،بابام چشماش قرمز بود ولی ناراحت یا گریه ای یا اعصاب خراب نبود و حتی کمی باغبانی کرد و بعد رفتن.حتما اون میدونسته که ناتوانی در راه رفتن و حرکت کردن و حتی غذا خوردن و نفس کشیدن چقدر سخته و رهایی از این وضعیت چیزی نیست که بخاطرش گریه زاری کنیم.به هر حال رفتم تو خونه و گوش تا گوش آدمای گریه ای دیدم،عمه کوچیکم الکی سر و صدا میکرد ولی گریه نمیکرد.عمه بزرگم شروع کرد حرفای کو...گداز زدن و گفت دیدی دیگه مادربزرگ نداری،مادربزرگت رفت...شاید میخواستن منم مثل دختر عمه ی کوچیکترم هستی که تا از مدرسه برگشته بود خودشو انداخته بود زمین و های های سر داده بود شروع کنم عر زدن.زن عموم هم حرف مشابه یی زد ولی باز هم برای من هیچ تاثیری نداشت.خیلی بیهوده ست که برای کسی که واقعا عمر طولانی ای داشته و یکسال اخیر تماما در عذاب بوده و نمیتونسته حرکت کنه گریه کنی.فقط مادر زن عموم بود که وقتی دیدمش گریه الکی سر نداد و خود خودش بود.
به هر حال رفتم توی اتاق و دختر عمه م نصفه و نیمه اونجا بود و داشت هق هق میکرد و رفتم یه لیوان آب واسش آوردم و بعد به این فکر کردم که کسی تاحالا آب بهش داده بود؟خیلی بعید بود.
کسایی که اصلا نمیشناختم و هیچوقت به مرحومه مغفوره سر نمیزدند از همه بیشتر گریه میکردند.اقوام درجه یک خودشون گریه نمیکردن ولی سعی میکردن بقیه رو گریه بندازن.تمام دختر عمه ها و دختر عموهام تا به هم میرسیدند همین داستان تکراری رو تعریف میکردند:
آره...دیشب خواب میدیدم همه جمع شدن و دارن گریه میکنن ولی هیچکس حرفی نمیزنه...ساعت چهار و پنج بیدار شدم و همه ش دلشوره داشتم...احساس میکردم یه اتفاق بدی داره میفته...تا اینکه تلفن زنگ زد و این خبر "هولناک" رو بهمون دادن.اصلا باورمون نمیشد!فوری خودمونو رسوندیم...{گوینده از اینجای داستان هق هق میکند}
دست کم ده بار این سناریو رو از افراد مختلف شنیدم.افرادی که هیچوقت حاضر نبودند به مرحومه مغفوره سر بزنند.مجلس گرم کن های لعنتی.من خودم چند روز پیش خونه ش بودم و اصلا به سختی نفس میکشید.داشت واقعا زجر میکشید.بعد همین مجلس گرم کن ها میومدن میگفتن حالش خوب بود که،سنی نداشت که...
من حتی گریه نکردم.شاید منم مثل بابام همچین روزیو پیش بینی کرده بودم.
به هر حال رفتم توی اتاق و دختر عمه م نصفه و نیمه اونجا بود و داشت هق هق میکرد و رفتم یه لیوان آب واسش آوردم و بعد به این فکر کردم که کسی تاحالا آب بهش داده بود؟خیلی بعید بود.
کسایی که اصلا نمیشناختم و هیچوقت به مرحومه مغفوره سر نمیزدند از همه بیشتر گریه میکردند.اقوام درجه یک خودشون گریه نمیکردن ولی سعی میکردن بقیه رو گریه بندازن.تمام دختر عمه ها و دختر عموهام تا به هم میرسیدند همین داستان تکراری رو تعریف میکردند:
آره...دیشب خواب میدیدم همه جمع شدن و دارن گریه میکنن ولی هیچکس حرفی نمیزنه...ساعت چهار و پنج بیدار شدم و همه ش دلشوره داشتم...احساس میکردم یه اتفاق بدی داره میفته...تا اینکه تلفن زنگ زد و این خبر "هولناک" رو بهمون دادن.اصلا باورمون نمیشد!فوری خودمونو رسوندیم...{گوینده از اینجای داستان هق هق میکند}
دست کم ده بار این سناریو رو از افراد مختلف شنیدم.افرادی که هیچوقت حاضر نبودند به مرحومه مغفوره سر بزنند.مجلس گرم کن های لعنتی.من خودم چند روز پیش خونه ش بودم و اصلا به سختی نفس میکشید.داشت واقعا زجر میکشید.بعد همین مجلس گرم کن ها میومدن میگفتن حالش خوب بود که،سنی نداشت که...
من حتی گریه نکردم.شاید منم مثل بابام همچین روزیو پیش بینی کرده بودم.
- ۹۳/۰۱/۱۹