نیروی اهریمنی اش
- چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۵۰ ب.ظ
صبح کمی باران بارید و هوا مناسب شد و منم صندل پوشیدم و رفتم پارکی که نزدیک خونه مونه.رو یه تاب نشستم و دیدم ای بابا هیچکس که نیست...اگه خونه هامون به هم نزدیک بود میشد هروقت که بخوایم بدون هیچگونه تنبلی دور هم جمع شیم،ولی در سه نقطه ی مختلف شهر هستیم محض رضای خدا.به هر حال ده دقیقه ای روی تاب،تاب خوردم و بعد اومدم خونه و اتاقمو مرتب کنم و کلی لباس که چقدر دنبالشون گشته بودم و پیدا کردم.سه تارم و تو جلدش گذاشتم و به مامانم که رفته همدان زنگ زدم و یک دقیقه و دوازده ثانیه حرف زدیم.قراره فردا ما هم بریم.یه دامن خیلی خوب دارم که کش کمرش رو خواستم عوض کنم ولی گند زدم و بی استفاده شد و الان منو نفرین میکنه چون ماه هاست که تعمیرش نکردم.
همه جا خیلی خالی و تمیز به نظر میرسه :> خیلی حالم بهتره.واقعا وارد تعطیلات شدم.آناهیتا یه کتاب به م قرض داده بود: "نیروی اهریمنی اش".الان میرم اونو میخونم.بعدم میخوابم و میخوابم و میخوابم...
همه جا خیلی خالی و تمیز به نظر میرسه :> خیلی حالم بهتره.واقعا وارد تعطیلات شدم.آناهیتا یه کتاب به م قرض داده بود: "نیروی اهریمنی اش".الان میرم اونو میخونم.بعدم میخوابم و میخوابم و میخوابم...
- ۹۳/۰۳/۲۱