The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

فلوکستین.

اگه اون روزی که وارد اون مغازه ی شلوار فروشی میشدیم میدونستم که با چیزی به جز ویروس آنفولانزا بیرون نمیایم هیچوقت نمیرفتم تو. همه چیز از پنجشنبه صبح شروع شد...:

وارد مغازه که شدیم مرد سرماخورده ای با صدای سرماخورده گفت: "درو ببد دید." (ببندید)

بعد آنی چند تا شلوار با خودش برد که امتحان کنه، بعدش پس آورد و مدل دیگه ای خواست. آقاهه میگفت: "اگه کبرش اندازه س میتودید پاچه هاشو هم کوتاه کدید. سایز های دیگه هم داریب."

حدود بیست دقیقه ای اونجا بودیم و آنایتا هر شلوار رو ناراضی تر از شلوار قبلی میپوشید و نهایتا چیزی نخواست و اومدیم بیرون. تا حدود ساعت یک، آناهیتا بالاخره شلوار دلخواهش رو پیدا کرد و رفتیم ناهار خوردیم و یکمی هم ادای حرف زدن آقا سرماخورده هه رو درآوردیم. من ماهی سفارش دادم و الان که فکر میکنم میبینم از بعد از اون ماهی غذای واقعی نخوردم. جمعه یه مسافت نسبتا طولانی و خیلی سرد رو پیاده اومدم و تا به خونه رسیدم یه قسمت هایی از بدنم دیگه کار نمیکردن مثل دماغ و انگشت ها.

بعد از ظهر احساس خستگی میکردم و بیشتر بعد از ظهرو خوابیدم و شنبه با هدف اینکه حداقل چهار فصل سخت زیست رو-که دوشنبه(امروز) امتحان داشتم-بخونم بیدار شدم. بعدش آبریزش دماغم شروع شد و عطسه و بعد سرفه و بعد سردرد و یکشنبه صبح چیزی به جز یه آدم بوگندوی مریض پیچیده در پتو نبودم. تا یکشنبه شب حالم بدتر شد و بعد فهمیدم که آناهیتا هم عین من شده و درواقع هردومون عین آقای سرمای خورده ی شلوار فروش شده بودیم. یا بهتره بگم: "هردومود عید اقای سرباخورده ی شلوارفروش شده بودیب."

یکشنبه شب خوابیدم درحالی که سه فصل از زیست هنوز دوره نشده بود. صبح امروز با بدترین حال ممکن در چند روز اخیر(به غیر از الان) بیدار شدم و زیست لعنتی رو تموم کردم و رفتم مدرسه ی لعنتی و امتحان لعنتی رو دادم و یادم نبود سلول های پیکری مرغ های لعنتی چند تا کروموزوم اتوزوم لعنتی دارن ولی بقیه ش خوب بود. بعد از امتحان آنایتا رو ندیدم و کم کم دنبال سرویس گشتم و از وقتی نشستم تو ماشین راننده شروع کرد درباره مسائل مختلف صحبت کردن مثل اینکه آب و هوای تبریز چطوریه و اینکه زانوی زنش درد میکنه و دکتر بهش گفته باید عمل کنه و من بهش گفتم مادربزرگ من زانوهاشو عمل کرد و چندی بعد مرد و مرگش به نحوی با عمل زانوش در ارتباط بود. به هر حال وقتی رسیدم خونه و با آناهیتا تلفنی حرف زدیم خوابیدم تا حدود پنج، یعنی سه چهار ساعتی. قصد دارم یه سری کامیک های اسنوپی و چارلی براون رو که تازه گرفتم بخونم. نمیدونم با این حرفا به کجا میخوام برسم ولی یه لپتاپ و یه تخت دارم و دارم همزمان از هردو استفاده میکنم.


  • ۹۳/۱۰/۰۱
  • سوفی

نظرات  (۱)

همه ریاضی ها    به نحوی  نژاد پرستن و فکر میکنن نژاد برتر تشریف دارن
البته تو جمع دخترونه این قضیه شدت میگیره

اغلب پسرا اصلا نمیدونن نژاد پرستی چیه! 
پاسخ:

:))) 

دقیقا همینطوره! 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی