داستان های سپیده ی جوان، شماره 1.
- سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ق.ظ
کلاس چهارم دبستان که بودم من و نگین نورایی و پرستو خلیل زاده و شادی عسکری و گلنوش جلالی انتخاب شدیم که واسه مسابقات علوم آزمایشگاهی از طرف مدرسه بریم مسابقه بدیم. گفته بودن باید دستکش و پیش بند با خودمون ببریم. دستکش و پیشبند، ها؟
خب من نمیدونستم منظور از پیش بند همون روپوش سفیده. تنها چیزی که از ذهنم رد شد پیش بند ظرفشویی بود. اومدم خونه گفتم پیش بند سفید میخوام، ظاهرا هیچ جا "پیش بند آزمایشگاهی" نداشتن. به خاطر همین یه پیش بند ظرفشویی/آزمایشگاهی واقعی برام دوختن که روش عکس دو تا خرگش کوچولو داشت و زیر خرگوش ها اسمم دوخته شده بود. شاید اگه اون خرگوشا نبودن انقدر خنده دار نمیشدم ولی خب، من واقعا فکر میکردم این چیزیه که گفتن بپوشیم.
وقتی رسیدیم اونجا و کم کم آماده می شدیم دیدم که همه دارن از تو کیفاشون "روپوش" در میارن و وقتی پیش بند منو دیدن فکر کردن دارم شوخی میکنم. همه شبیه "دانشمندان کوچک" شده بودن و من شبیه یه آشپز بچه. از پشت بنداشو خیلی محکم گره زدم و رفتیم که امتحان عملی بدیم. به طرز رقت انگیزی کوچیک ترین کاری با مواد شیمیایی نداشتیم! باید چند تا سیم رو به هم وصل میکردیم تا یه مدار به وجود بیاد و از این قبیل کارهای خشک. حتی دستکشامونم درآوردیم، ولی گره کوره ی بند پیشبند خرگوشی من باز نمیشد. انقدر هم تنگ بسته بودم که نگو. نتیجه نهایی این شد که با همون پیش بند خرگوشی از ساعت دوازده تا ساعت چهار که بالاخره رسیدم خونه اون چیز وحشتناک به من دوخته شده بود! نهایتا برنده شدیم و برامون تقدیرنامه فرستادن و من الان تقدیرنامه ی روی دیوارم رو نگاه میکنم و یاد همه ی این چیزا میفتم.
- ۹۳/۱۰/۰۲