The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

نیمکت. 1

زمستان بود ولی هوا سرد نبود. در حدی بود که با یک ژاکت و پالتوی ساده احساس راحتی کنی و از آفتاب غیر منتظره لذت ببری. مردی که دست هایش را تا ته در جیب شلوار جینش فرو کرده بود نزدیک نیمکت قرمز شد و روی آن نشست و به دریاچه خیره ماند. اینجا تنها قسمتی بود که درختان جلوی دید دریاچه و همچنین طلوع کماکان خورشید را نگرفته بودند.

زنی هم که دست هایش را تا ته در جیب پالتوی سیاه و گشادش فرو کرده بود قدم زنان و آهسته، با شانه های خمیده اش به نیمکت قرمز نزدیک شد و کنار مرد نشست. چند لحظه ای به منظره ی روبرویش خیره ماند و به ذهن خالی اش فکر کرد.

مرد سرش را آرام به سمت راست چرخاند و به نیمرخ زن نگاه کرد، حوصله ی حرف زدن هم نداشت. زن نیز پس از چند لحظه ای صورتش را آرام به سمت چپ چرخاند و به مرد نگاه کرد. مدتی بدون هیچ حالتی فقط در هم خیره شدند و کم کم لبخند های نصفه و نیمه ای روی لبشان پدیدار شد.

زن گفت: "سلام." مرد هم گفت: "سلام."

زن دوباره سرش را چرخاند و به دریاچه نگاه کرد و گفت: "قبلا هم دیدمت."

مرد گفت: "من هم همینطور، ولی این ساعت تو نیست، صبح ها مال من است و شب ها مال تو."

زن جواب داد: "تو هم سر ساعت خودت نبودی که من دیدمت، به هر حال چیزها برای همیشه سرجای خودشان نمی مانند."

سپس دسته ای دستمال کاغذی استفاده شده از جیبش درآورد و روی زانویش گذاشت. سپس مشتی پول. توجه مرد به او جلب شده بود. زن دسته کلید شلوغ پلوغی هم از جیبش بیرون کشید و بالاخره در مشت چهارمش یک آبنبات چوبی نیم خورده که در کاغذش پیچانده بود با مقداری پوست آدامس در هم تنیده بود. بقیه آت و اشغال هایش را دوباره به جیبش برگرداند و کاغذ آبی دور آبنباتش را باز کرد و در جیب دیگرش گذاشت.

مرد تقریبا خندید و گفت: "جیب شلوغی داری."

پاسخ داد: "جیب تو شلوغ نیست؟"

مرد دست های خالی اش را از هر دو جیبش بیرون آورد و کمی بالا گرفت که نشان بدهد جیب هایش تمیز است. زن گفت: "به نظرم زندگی ات خسته کننده است."

مرد گقت: "چرا؟"

گفت: "چون جیب هایت خالی است. یعنی هیچ چیزی را برای خودت برنمیداری؟ هیچ چیزی را با خودت این طرف و آن طرف نمی بری؟ هیچ چیزی را لایق توی جیب بودن نمیدانی؟ زندگی ات خسته کننده است."

مرد گفت: "باز هم آبنبات داری؟"

زن از جیب شلوارش آبنبات کروی و سبزی درآورد و به طرف مرد گرفت. او هم آبنبات را از دستش گرفت و در جیبش گذاشت. سپس گفت: "ممنون، زندگی ام جالب خواهد شد."

هردو لبخند زدند.

  • ۹۳/۱۰/۲۴
  • سوفی

نظرات  (۲)

خیلی حال کردم!
مخصوصا با رنگ نیمکته :)
پاسخ:
جدی؟! :)) خیلی خوشحالم :))
عالی بود ... !!!
فوق العاده بود !
پاسخ:
     عه مرسی :>>> :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی