نیمکت. 1
- چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۰۹ ب.ظ
زمستان بود ولی هوا سرد نبود. در حدی بود که با یک ژاکت و پالتوی ساده احساس راحتی کنی و از آفتاب غیر منتظره لذت ببری. مردی که دست هایش را تا ته در جیب شلوار جینش فرو کرده بود نزدیک نیمکت قرمز شد و روی آن نشست و به دریاچه خیره ماند. اینجا تنها قسمتی بود که درختان جلوی دید دریاچه و همچنین طلوع کماکان خورشید را نگرفته بودند.
زنی هم که دست هایش را تا ته در جیب پالتوی سیاه و گشادش فرو کرده بود قدم زنان و آهسته، با شانه های خمیده اش به نیمکت قرمز نزدیک شد و کنار مرد نشست. چند لحظه ای به منظره ی روبرویش خیره ماند و به ذهن خالی اش فکر کرد.
مرد سرش را آرام به سمت راست چرخاند و به نیمرخ زن نگاه کرد، حوصله ی حرف زدن هم نداشت. زن نیز پس از چند لحظه ای صورتش را آرام به سمت چپ چرخاند و به مرد نگاه کرد. مدتی بدون هیچ حالتی فقط در هم خیره شدند و کم کم لبخند های نصفه و نیمه ای روی لبشان پدیدار شد.
زن گفت: "سلام." مرد هم گفت: "سلام."
زن دوباره سرش را چرخاند و به دریاچه نگاه کرد و گفت: "قبلا هم دیدمت."
مرد گفت: "من هم همینطور، ولی این ساعت تو نیست، صبح ها مال من است و شب ها مال تو."
زن جواب داد: "تو هم سر ساعت خودت نبودی که من دیدمت، به هر حال چیزها برای همیشه سرجای خودشان نمی مانند."
سپس دسته ای دستمال کاغذی استفاده شده از جیبش درآورد و روی زانویش گذاشت. سپس مشتی پول. توجه مرد به او جلب شده بود. زن دسته کلید شلوغ پلوغی هم از جیبش بیرون کشید و بالاخره در مشت چهارمش یک آبنبات چوبی نیم خورده که در کاغذش پیچانده بود با مقداری پوست آدامس در هم تنیده بود. بقیه آت و اشغال هایش را دوباره به جیبش برگرداند و کاغذ آبی دور آبنباتش را باز کرد و در جیب دیگرش گذاشت.
مرد تقریبا خندید و گفت: "جیب شلوغی داری."
پاسخ داد: "جیب تو شلوغ نیست؟"
مرد دست های خالی اش را از هر دو جیبش بیرون آورد و کمی بالا گرفت که نشان بدهد جیب هایش تمیز است. زن گفت: "به نظرم زندگی ات خسته کننده است."
مرد گقت: "چرا؟"
گفت: "چون جیب هایت خالی است. یعنی هیچ چیزی را برای خودت برنمیداری؟ هیچ چیزی را با خودت این طرف و آن طرف نمی بری؟ هیچ چیزی را لایق توی جیب بودن نمیدانی؟ زندگی ات خسته کننده است."
مرد گفت: "باز هم آبنبات داری؟"
زن از جیب شلوارش آبنبات کروی و سبزی درآورد و به طرف مرد گرفت. او هم آبنبات را از دستش گرفت و در جیبش گذاشت. سپس گفت: "ممنون، زندگی ام جالب خواهد شد."
هردو لبخند زدند.
- ۹۳/۱۰/۲۴