9
- يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۳۹ ب.ظ
جمعه ای که گذشت یه قرار داشتم، میدونید، با یه آدم واقعی. ولی دیر کرد و من بیشتر از ده دقیقه منتظر نشدم.
بحث کلاس مکالمه ی جمعه درباره ی "امید،دلیلی برای زندگی" بود. معلوم شد که خیلی ها خیلی زمانها امیدشون رو از دست دادن. مهرداد گفت که دوبار اقدام به خودکشی کرده، یهبار خودش رو از ارتفاع پرت کرده و یه بار هم رگشو زده. بهش گفتم که اگه واقعا میخواد بمیره باید خودشو از ارتفاعی بیشتر از سی متر پرت کنه، وگرنه فقط داره با خودش شوخی میکنه.
هی، گفته بودم یه میز سفید بزرگ جدید تو اتاقم گذاشتم و میز قرمز آبی خیلی کوچیک قبلیمو برداشتم؟
گفته بودم که ستاره های شبرنگ به سقفم چسبوندم؟
قطعا نگفتم که امروز هشت تا سیب خوردم.
گرفتار خودسانسوری شدم. همه رو میبینی که از خودسانسوری شکایت میکنن، و میگن: "فکر نمیکردیم هیچوقت دچارش بشیم!"
منم الان جز اونام. شاید باید یه وبلاگ جدید درست کنم و آدرسش رو به هیچکس ندم. به هیچکس که منو میشناسه. شاید همین الان این کارو بکنم.
تمام عمرت از گربه ت مراقبت میکنی! هشت سال بزرگش میکنی تا اینکه به یه گربه ی چاق و نارنجی و پیر تبدیل میشه، و بعد ولت میکنه! ولت میکنه و اصرار داره که از این به بعد تو خونه خواهرت زندگی کنه! برای شما اتفاق افتاده؟ برای من افتاد.
اسمش پورفیت بود، از هشت نه سالگی داشتمش، مامان و بابام اون موقعی که پام شکست و قرار شد دو ماه تو گچ باشه برام خریدنش.
-راستش- تمامش رو از خودم بافتم. من نه خواهر دارم و نه گربه ای به اسم پورفیت و نه هیچوقت پام شکسته. تازه تاحالا به لیسبون هم نرفتم. (که هیچ ربطی نداشت، ولی ممکن بود این چاخان رو هم بکنم که به لیسبون رفتم.)
من از خواهر داشتن متنفرم، من بقیه آدم هارو آزار دهنده و احمق میبینم. به طور غالب تمام اونها رو، ولی بعضی هارو نیمه وقت آزار دهنده میبینم، یعنی همیشه آزار دهنده نیستن.
همچنین کسی هست که ازش متنفرم و دوست دارم شپش بزنه و به خاطر همین کچلش کنن. این حرفارو از معلم بهداشت در آوردم. از اونجایی که میخوام با خودسانسوری مقابله کنم، این چیزایی که نوشتم رو پاک نمیکنم.
فردا قراره خودم به عنوان ولی خودم تو جلسه ی اولیا و مربیان شرکت کنم. چون مامان بابام نمیتونن.
عربی های پس فردام رو هم نوشتم.
گفته بودم یه بار با صورت افتادم توی کیک تولدم؟ خب، این اتفاق واقعا افتاده. امیدوارم بعد تر ها به اندازه ی کافی سیر باشم که بتونم این داستان مورد علاقه م رو بنویسم. ولی حالا گرسنه مه و باید برم بخوابم.
پی نوشت: لابد شما وقتی گرسنه تونه غذا میخورید، ولی من میخوابم.
پی پی نوشت: باید حوصله به خرج بدم و بعد از نوشتن یه متن، یه دور بخونمش و اشتباهات تایپی ش رو برطرف کنم، ولی نمیکنم. به خاطر همین وقتی وبلاگ خودم رو میخونم خجالت میکشم. به خاطر همین وبلاگ خودم رو نمیخونم.
- ۹۳/۱۱/۱۲