The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

آپارتمان پنج طبقه، قسمت اول

در آپارتمان کوچکی که نمای رنگ پریده ای داشت ولی گل های خودروی رنگارنگ زیادی دیوار های آن را پوشانده بودند، هشت نفر زندگی می کردند: پیرزنی ایتالیایی به نام خانم آلبریچی، گربه ی خانم آلبریچی(مورینو، که لاغر و یکدست سیاه بود و دم پشمالویی نداشت)، ژاک(که مرد مسن و قدبلند استخوانی ای بود و هیچکس لبخندش را به یاد نمیاورد)، زوفی(دختربچه ی گنده ی بیست و سه ساله ای که کفش های گنده ای میپوشید)،آقای اسپاروفسکی که موش زوفی بود، ادگار(مرد افسرده ای که همسرش او را ترک کرده و دخترش نیز در بچگی مرده بود)، سگی به نام هارولد که متعلق به ادگار بود، و پسری که به تازگی واحد طبقه دوم را اجاره کرده بود و به نظر زوفی اسم مزخرفی داشت، کایل.


یکی از سرگرمی های روزهای شنبه ی زوفی این بود که صبح بیدار شود، برود پایین، به طبقه سوم، از ژاک بداخلاق آرد و تخم مرغ بگیرد، برود دو طبقه بالاتر، پیش خانم آلبریچی در طبقه پنجم، تخم مرغ ها و آرد را به او بدهد و سپس در پذیرایی خانم آلبریچی با مورینو سرگرم شود تا خانم آلبریچی در حالی که چیزهایی را به مخلوطی از زبان انگلیسی و ایتالیایی و با لهجه غلیظ و غالبا نامفهوم برایش تعریف میکند، کلوچه های کم نظیری درست کند.

آن روز شنبه ای که شب قبلش زوفی تا نیمه شب مشغول درست کردن پاپیونی برای آقای اسپاروفسکی بود و میخواست او را وادار کند که رسمی رفتار کند، کاملا ابری بود. به خاطر همین کمی بیشتر طول کشید تا زوفی از خواب بیدار شود و کفش های گنده اش را بپوشد.

به هر حال کمی قبل از ساعت 9 زوفی تالاپ تولوپ کنان پله هارا پایین آمد و چند ضربه ی محکم به در خانه ی ژاک زد و بعد چند ثانیه ای منتظر شد.

ژاک در آپارتمانش را حرکتی تند باز کرد و نگاه شرلوک هلمزی به زوفی انداخت. سپس با ملایمتی متظاهرانه و متضاد با حرکاتش، با لحنی کش دار و کینه توزانه گفت:

ژاک- بلـــه...؟

زوفی- سلام، صبح به خیر. آرد دارید؟

ژاک- آرد...؟ نخیر... آرد من تمام شده خانم جوان.

زوفی- تخم مرغ چی؟

ژاک- تخم مرغ هم نداریم. خداحافظ خانم جوان.

و میخواست در را ببندد که زوفی مانع شد و گفت:

زوفی- ژاک! من میدانم که اگر تمام محله آرد نداشته باشند شما یک نفر حتما آرد داری! مخصوصا این روز شنبه.

ژاک با بی میلی و رخوت گفت: "خب، شاید کمی آرد داشته باشم... اجازه بده توی کابینت ها را نگاهی کنم..."

زوفی- و تخم مرغ!

ژاک نگاه تند و کینه توزانه ی دیگری به زوفی انداخت و با اکراه تمام گفت: "و تخم مرغ."

و در را بست.

حدود پنج ثانیه بعد دوباره در را باز کرد و یک پاکت بزرگ آرد و ده تا تخم مرغ توی بغل زوفی گذاشت و گفت:

ژاک- اگر باز هم مثل هفته ی پیش کولی بازی دربیاوری و بیشتر کلوچه ها را برای خودت برداری هفته ی بعد از آرد خبری نیست، دختره ی مفت خور!

زوفی- گفتید آرد نداشتید، هان؟ اگر کسی نداند فکر میکند آرد و تخم و مرغ را همین پشت در گذاشته بودید و منتظر من بودید که انقدر زود آنها را آوردید.

و لبخند گنده ای تمام صورتش را پوشاند.

ژاک کمی دستپاچه شد و به سرعت در را بست.

زوفی هم با شانه تخم مرغ و پاکت کاغذی و قهوه ای آردش پله هارا تالاپ تولوپ کنان بالا رفت و چند ضربه به در خانه ی خانم آلبریچی زد. پیرزن در را باز کرد و درحالی که چیزهایی درباره "وقت شناسی" و "جوانان آن روزهای قدیم" میگفت، پاکت و تخم مرغ هارا از دست زوفی بیرون آورد و به طرف اشپزخانه ی قشنگ و دلبازش رفت.

زوفی خودش آمد تو و در را هم بست، بعد هم به پایین، به پاهایش، و گربه ای که خود را به آنها میمالید نگاه کرد.

با قدم های بلند به سمت میز مستطیلی شش نفره ی آشپزخانه رفت و در حالی که مورینو را روی زانویش میگذاشت، به حرف های خانم آلبریچی گوش سپرد. با اینکه خیلی از آنها را نمیفهمید.

  • ۹۳/۱۱/۲۷
  • سوفی

نظرات  (۵)

  • علی کمیلی محصل خراسانی
  • داستان هاتونو خودتون مینویسیسن؟؟؟
    پاسخ:
    آره، خوب بود؟ بد بود؟
  • علی کمیلی محصل خراسانی
  • جالبن
    استعداد داری
    پاسخ:
    واقعا ممنونم.
  • علی کمیلی محصل خراسانی
  • چاپشونم میتونی بکنیا
    من یکی عاشق اینجور داستانام
    تاحالا به چاپش فکر کردی؟؟
    پاسخ:
    جدی؟؟! آخه فکر نکنم امقدرام کسی خوشش بیاد :))
    واقعا ممنون :>
  • علی کمیلی محصل خراسانی
  • منتظر قسمت دوممااا
    پاسخ:
    به زودی ؛؛)
    پاراگراف اول رو که خوندم
    بی اختیار یاد آپارتمانِ واقع در الجزایر تو کتابِ "بیگانه" افتادم!
    قدر کاراکترایی که ساختی رو بدون 
    خیلی جالب و خالاقانه شخصیت ساختی 
    با این سرمایه میتونی یه داستان بلند و خفن بنویسی

    به اندازه همون کتاب، این داستان هم به دلم نشست
    ضمنا ، این شخص شخیصی که گفته به چاپ اینا فکر کن،
    حرفی بس پسندیده زد!  
    پاسخ:

    کتاب بیگانه رو نخوندم، 

    خیلی ممنون :)) همه رو از چپ و راست دزدیدم...

    :>

    مرسی.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی