آپارتمان پنج طبقه، قسمت اول
- دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ
در آپارتمان کوچکی که نمای رنگ پریده ای داشت ولی گل های خودروی رنگارنگ زیادی دیوار های آن را پوشانده بودند، هشت نفر زندگی می کردند: پیرزنی ایتالیایی به نام خانم آلبریچی، گربه ی خانم آلبریچی(مورینو، که لاغر و یکدست سیاه بود و دم پشمالویی نداشت)، ژاک(که مرد مسن و قدبلند استخوانی ای بود و هیچکس لبخندش را به یاد نمیاورد)، زوفی(دختربچه ی گنده ی بیست و سه ساله ای که کفش های گنده ای میپوشید)،آقای اسپاروفسکی که موش زوفی بود، ادگار(مرد افسرده ای که همسرش او را ترک کرده و دخترش نیز در بچگی مرده بود)، سگی به نام هارولد که متعلق به ادگار بود، و پسری که به تازگی واحد طبقه دوم را اجاره کرده بود و به نظر زوفی اسم مزخرفی داشت، کایل.
یکی از سرگرمی های روزهای شنبه ی زوفی این بود که صبح بیدار شود، برود پایین، به طبقه سوم، از ژاک بداخلاق آرد و تخم مرغ بگیرد، برود دو طبقه بالاتر، پیش خانم آلبریچی در طبقه پنجم، تخم مرغ ها و آرد را به او بدهد و سپس در پذیرایی خانم آلبریچی با مورینو سرگرم شود تا خانم آلبریچی در حالی که چیزهایی را به مخلوطی از زبان انگلیسی و ایتالیایی و با لهجه غلیظ و غالبا نامفهوم برایش تعریف میکند، کلوچه های کم نظیری درست کند.
آن روز شنبه ای که شب قبلش زوفی تا نیمه شب مشغول درست کردن پاپیونی برای آقای اسپاروفسکی بود و میخواست او را وادار کند که رسمی رفتار کند، کاملا ابری بود. به خاطر همین کمی بیشتر طول کشید تا زوفی از خواب بیدار شود و کفش های گنده اش را بپوشد.
به هر حال کمی قبل از ساعت 9 زوفی تالاپ تولوپ کنان پله هارا پایین آمد و چند ضربه ی محکم به در خانه ی ژاک زد و بعد چند ثانیه ای منتظر شد.
ژاک در آپارتمانش را حرکتی تند باز کرد و نگاه شرلوک هلمزی به زوفی انداخت. سپس با ملایمتی متظاهرانه و متضاد با حرکاتش، با لحنی کش دار و کینه توزانه گفت:
ژاک- بلـــه...؟
زوفی- سلام، صبح به خیر. آرد دارید؟
ژاک- آرد...؟ نخیر... آرد من تمام شده خانم جوان.
زوفی- تخم مرغ چی؟
ژاک- تخم مرغ هم نداریم. خداحافظ خانم جوان.
و میخواست در را ببندد که زوفی مانع شد و گفت:
زوفی- ژاک! من میدانم که اگر تمام محله آرد نداشته باشند شما یک نفر حتما آرد داری! مخصوصا این روز شنبه.
ژاک با بی میلی و رخوت گفت: "خب، شاید کمی آرد داشته باشم... اجازه بده توی کابینت ها را نگاهی کنم..."
زوفی- و تخم مرغ!
ژاک نگاه تند و کینه توزانه ی دیگری به زوفی انداخت و با اکراه تمام گفت: "و تخم مرغ."
و در را بست.
حدود پنج ثانیه بعد دوباره در را باز کرد و یک پاکت بزرگ آرد و ده تا تخم مرغ توی بغل زوفی گذاشت و گفت:
ژاک- اگر باز هم مثل هفته ی پیش کولی بازی دربیاوری و بیشتر کلوچه ها را برای خودت برداری هفته ی بعد از آرد خبری نیست، دختره ی مفت خور!
زوفی- گفتید آرد نداشتید، هان؟ اگر کسی نداند فکر میکند آرد و تخم و مرغ را همین پشت در گذاشته بودید و منتظر من بودید که انقدر زود آنها را آوردید.
و لبخند گنده ای تمام صورتش را پوشاند.
ژاک کمی دستپاچه شد و به سرعت در را بست.
زوفی هم با شانه تخم مرغ و پاکت کاغذی و قهوه ای آردش پله هارا تالاپ تولوپ کنان بالا رفت و چند ضربه به در خانه ی خانم آلبریچی زد. پیرزن در را باز کرد و درحالی که چیزهایی درباره "وقت شناسی" و "جوانان آن روزهای قدیم" میگفت، پاکت و تخم مرغ هارا از دست زوفی بیرون آورد و به طرف اشپزخانه ی قشنگ و دلبازش رفت.
زوفی خودش آمد تو و در را هم بست، بعد هم به پایین، به پاهایش، و گربه ای که خود را به آنها میمالید نگاه کرد.
با قدم های بلند به سمت میز مستطیلی شش نفره ی آشپزخانه رفت و در حالی که مورینو را روی زانویش میگذاشت، به حرف های خانم آلبریچی گوش سپرد. با اینکه خیلی از آنها را نمیفهمید.
- ۹۳/۱۱/۲۷