آپارتمان پنج طبقه، قسمت سوم
- يكشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ
در خیابان کوچکی در شهر کوچکی، آپارتمانی بود که آدم های تنهایی تویش زندگی می کردند. آنها را می شناسید. احتمالا یکی شان را از بقیه هم بیشتر می شناسید، زوفی ویکترا همیل. زوفی و باقیمانده ی پشمکش و آقای اسپاروفسکی الان روی کاناپه ی بزرگ توی هال نشسته بودند و هیچکس نمیدانست که دیگری به چه چیزی فکر میکند. البته، پشمک که فکر نمیکرد، و زوفی تقریبا مطمئن بود آقای اسپاروفسکی هم دست کمی از پشمک ندارد. خود او اما، به امروزش فکر می کرد. از وقتی که خانه اش را با دوریان به قصد شهربازی ترک کرده بودند تا وقتی که برگشتند و سپس خداحافظی کردند، زوفی مودبانه ترین و اجتماعی ترین رفتار عمرش را نشان داده بود. حالا من میدانم که سوتی هایی هم داده، مثل وقتی که تریا بسیار شلوغ بود، و به سختی دو تا صندلی پشت میزی پیدا کردند و وقتی زوفی رفت که سفارش هردویشان را بدهد و برگشت، دید که دختر قشنگی سرجایش نشسته و دوریان هم به جای آنکه از صندلی زوفی دفاع کند، همچنان دارد با تلفن مسخره اش حرف می زند و حتی متوجه هم نشده. فکر میکنید زوفی چه کار کرد؟ توی گوش آن دختر زد؟ اگه این فکر را میکنید گویا متوجه نشدید که بنده عرض کردم که زوفی امروز مودب بوده است. نخیر، او رفت و به شیرین ترین زبانی که بلد بود با آن دختر صحبت کرد:
زوفی -هی، خانم؟ سلام. متاسفانه این صندلی که رویش نشستید مال من است ولی دوستم حواسش نبوده که به شما بگوید.
دختر قشنگ موطلایی -خب برو یک صندلی دیگه بیار و روی آن بشین، اینهمه صندلی اینجا هست.
و دوباره رویش را به دوستش کرد.
زوفی -خانم عزیز، صندلی زیاد هست ولی روی هر صندلی یک آدم هم نشسته. مگر اینکه صبر کنم یکی از آنها برود دستشویی تا صندلی اش را بدزدم. لطفا پاشید که بستنی ام آب شد.
دختر قشنگ موطلایی -اگه صندلی نیست پس من کجا بشینم؟(و او این حرف هارا با لحنی گفت که از نظر زوفی بسیار گستاخانه بود)
زوفی -برو روی لانه ی مرغت بشین و تخم طلایت را بکن. خانمِ قشنگ، اگر بستنی ام آب شود مطمئن باش روی دامن قشنگ تو چک چک میکند، شاید هم حتی توی صورتت له بشود، زودتر پاشو تا بستنی من آب نشده.
این حرف ها را با آرام ترین و شیرین ترین لحنی که بلد بود و با اضافه کردن لبخندی تهدید آمیز در آخر خدمت آن دخترقشنگ گفت و دخترقشنگ هم بدون حرف دیگری دست دوستش را گرفت و هردو بلند شدند.
دقیقا وقتی زوفی جاگیر شد و نوشابه ی دوریان را جلوی دست او گذاشت، مکالمه تلفنی هم به پایان رسید.
دوریان -با کسی حرف میزدی؟ احساس کردم صدایت را شنیدم.
زوفی -من؟ آهان آره، به یه دختره و دوستش که جا نداشتند تعارف کردم اینجا که خالی است بشینند ولی چون دو نفر بودند و فقط یک جای خالی نتوانستند. تو با کی حرف میزدی؟ تماس مهمی بود؟
دوریان -تماس کاری بود و مهم هم نبود.
...
میبینید؟ زوفی ذاتا دختر بدی نیست ولی یک کارهایی هم میکند. به هر حال چیزی که داشتم میگفتم این بود که رفتار امروز زوفی -یا حداقل چیزی که دوریان امروز از زوفی دیده بود- مودبانه بود. زوفی وقتی به خودش آمد دید که از پشمکش فقط یک چوب لاغر باقی مانده است. با ان یک ضربه ی ارام روی سر آقای اسپاروفسکی زد و بعد پا شد که بندازدش دور.
آن شب، برعکس همه ی شب ها، زوفی به سرعت خوابش برد و هیچ خوابی هم ندید. صبح که بیدار شد هم اصلا احساس بدبختی نمیکرد و هرچقدر فکر می کرد دلیلش را به یاد نمی آورد. تمام مدتی که مسواک می زد و شلوار و کفش میپوشید هم یادش نیامد. تقریبا به محل کارش رسیده بود که یادش آمد دیروز چقدر بهش خوش گذشته بود.
- ۹۴/۰۲/۰۶