گوشه ای برای عنکبوت غمگین
- شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ب.ظ
به نظر می رسد که تاکسی ها فقط مستقیم می روند. به خاطر همین مجبور شدم از کتابخانه تا خانه سه بار تاکسی بگیرم. و بقیه را پیاده بروم. ولی فکر میکنم تا مدتی دیگر انقدر خسته بشوم که حتی سر کوچه ی خودمان بایستم و منتظر این ماشین های زرد شوم تا سوارم کند و ببرد توی کوچه.
بحث تنبلی شد، یک داستانی یادم افتاد که خیلی مربوط نیست ولی یک کم که هست. کسی هست، که الان ازدواج کرده؛ یعنی خیلی بزرگ است. و زمانی که مدرسه میرفت، مدرسه شان دیوار به دیوار خانه شان بود... حوصله ندارم. اینجا یک استیکری میگذارم که بعدا تعریف کنم آخه خیلی بامزه است.
دلیلی که یکی دو ماه اخیر را به کتابخانه زده ام این است که توی خانه نهایتا به افکار چسبناک و غمگینی دامن می زنم که متوقف کردنشان نیاز به نیروی زیادی دارد که در خودم نمیبینم. افکار چسبناک و غمگینی که برخلاف آنچه بعضی ها فکر میکنند ربطی به کنکور ندارد. ولی قسمت چسبناکتر و غمگینتر آن که بعدا می آید به کنکور مربوط می شود. نمیدانم دوست را با چه چیزی اعتبار سنجی میکنند. یا اینکه اصلا چطوری آدمهای معمولی به دوست تبدیل میشوند. ولی میدانم که یک ربطی به ارتباط و تماس و این قبیل فعالیت ها دارد. فکر میکنم اگر یک نفر در محیطی باشد و یک نفر دیگر هم همینطور، و هیچکس از آن دو نفر در حالی که نفراول را دیده به او سلام نکند و توجهی نشان ندهد، آنها دوست نیستند. و همچنین اگر دو سه هفته تماس تلفنی هم نداشته باشند، دوست نیستند.
من پشیمانم که چرا به جای اینکه در حال مرور گروه های عاملی باشم در حال نوشتن این مطالب بی ارزش هستم.
- ۹۴/۱۱/۰۳