قوطی قرص زینکی که خریده بودم، باید صدتایی میبود ولی فکر میکنم مجموعا ۲۰ قرص توی آن باشد، وقتی از داروخانه گرفتم درش قبلا باز شده ولی حواسم نبود. امشب فهمیدم.
موهایم بلند نمیشوند، دلیل اینکه مشتاقم موهایم هرچه زودتر بلند شوند این است که فکر میکنم موی انسان همچون یال شیر نشانه ی ابهت اوست. دو سال پیش خودم توی حمام موهایم را اندازه یک بند انگشتم کوتاه کردم و هرگز پشیمان نشده ام، ولی الان -بعد از چندین بار سلمانی رفتن و هم اندازه کردن پس کله و جلوی کله- تازه به شانه ام میرسد.
زندگی ام سبک و زیبا شده، احساس آزادی میکنم، مدت ها بود احساس آزادی نکرده بودم، شاید همان حوالی دو سال، آخرین بار یادم است که کنکور داده بودم و حتی تا اوایل دانشگاه هم حالم مساعد بود ولی بعد دوباره وارد یکی از آن ریتم های زندگی ام شدم که ده سال اخیر واردش شده ام و داغان از سمت دیگرش درآمده ام. از چه صحبت میکنم؟ سیاهچاله ای هست که مرا به درون خود میکشد. یا اینکه من سیاه چاله ای هستم که مشکلات مشابهی را در طول سالیان یکی پس از دیگری جذب کرده ام. از چه صحبت میکنم؟
شنبه همین هفته بود که نتیجه ی امتحان ایمنی شناسی ام آمد، برای بار دوم نمره ی قبولی را کسب نکردم، بار اول که درس را ترم بهار برداشتم موفق به گذراندن آن نشدم و بار دوم هم ترم تابستان بود که باز هم علیرغم تلاش زیاد نتوانستم. ناراحت بودم و شرمسار از اینکه والدینم لابد فکر میکنند درس نخوانده ام زیرا فکر میکنند لابد به اندازه ای هوش دارم که درس را بخوانم و پاس شوم، ولی این درس برای من سخت بود و برای هیچکس دیگری نه. عصر ساعت هفت روی پشت بام خوابگاه رفته بودم که آخرین سیگاری که در جاسیگاری ام داشتم بکشم، سیگار مزخرفی بود، وینستون آبی، از سیگار سبک خوشم نمی آید، آدم اگر قرار است ماهی دو بار سیگار بکشد باید سیگارش سنگین باشد که سرش سبک شود مثل بهمن، مارلبرو، وینستون چه لوس بازی ای است؟
به هر جهت، یک چهارم انتهایی سیگار باقی مانده بود که به این فکر کردم که این پسره دوباره عجب بازی سر من در آورد، چرا این کار را میکند؟ ولی یادم افتاد که خودم این کار را با خودم کردم، یادم افتاد که حتی قبل از پسره هم من دقیقا همین حال را داشتم و درواقع پالانم عوض شده ولی خودم نه. قبل از قبل از آن هم همینطور، همینطور قبل از قبل از قبل از...
سعی کردم به خاطر بیاورم آخرین باری که حالم این شکل نبوده مربوط به چه زمانیست، به این نتیجه رسیدم که کلاس چهارم، حدودا فکر میکنم پاییز... کمی به عقب برگشتم و خودم را دیدم که بین دوست صمیمی ام و دختری که میخواهد با او دوست شود گیر کرده ام، نمیخواستم دوست صمیمی من با کس دیگری دوست شود، دلم میخواست همه ش برای خودم باشد. بهش گفتم فاطمه، با این دختره دوست نشو، آدم مزخرفی است، فاطمه بهم خندید، فکر کنم دلش سوخت.
این نمونه ی کودکانه ی ساده ای از همین وضعیت کنونی من است. اینکه من همیشه کسی را دارم که زیاد هم بهش محل نمیدهم ولی در عین حال میخواهم که جلوی دستم باشد. سپس کسی از راه میرسد که نفر شماره ۱ را از توی قفسه من برمیدارد و آنوقت است که من میفهمم فرد شماره ۱ تمام چیزی است که من میخواهم و اوست که در این دنیا باهاش راحتم و فرد شماره ۲ دزد است و من از شماره ۲ متنفرم و بهش حسودی میکنم و...
به هر حال، من همیشه یک نفر را پیدا میکنم، یا بهتر است بگویم همیشه یک نفر مرا پیدا میکند تا دوستم داشته باشد و مدام اطرافم باشد، سپس من او را از خودم میرانم و آنقدر میچزانم تا سمت کس دیگری برود، بعد که خواست برود، در آخرین قدم ها و قبل از بسته شدن در پشیمان میشوم ولی در یک ثانیه ی بعدش بسته میشود. من میمانم و افسردگی ای که فکر میکنم به خاطر ترک شدن توسط تنها آدم درک کننده ی روی زمین است و حسادتی که به شخص شماره ۲ دارم و همه حرصم را توی ذهنم سر او خالی میکنم و همین. ده سال است که من دور خودم چرخ میخورم و ناگهان فهمیدم که من خودم نویسنده ی اوضاعم هستم. هیچ یک از کسانی که قبلا شدیدا مشتاقشان بودم را دیگر نمیخواستم( بعد از اینکه دوباره به هم برگشته بودیم، چون همه آنها برگشتند) و هیچ حسی هم به کسانی که قبلا دیوانه وار ازشان متنفر بودم(افراد شماره ۲) نداشتم، هیچی، هیچکدام از من بهتر نبودند، البته از نظر خودم که ملاک های برتری عجیبی دارم. خلاصه اینکه فرد شماره ۱ و فرد شماره ۲ کسانی اند که من ناخودآگاهانه جذب میکنم و شاید ناخودآگاهانه از وجودشان در زندگی ام لذت میبرم... لحظه عجیبی بود، بالاخره ریشه ی مشکلاتم را پیدا کرده بودم و پی بردن به معما، خودش نیمی از راه حل معماست.
سیگارم تمام شده بود، کمی قدم زدم و سعی کردم هر باری که از این ده سال خودآزاری روی دوش داشتم را بتکانم. احساس آزادی و سبکی عجیبی بهم دست داد.
کسی هست که هروقت احوال مرا میپرسد میفهمم وضعم از آنچه که خودم خبر دارم خراب تر است. مثل یک موجود بد یمن، جغد شوم بد خبری، سیاه کننده ی روزگار خاکستری.
راستش دختره یه جور خوبیه و منم دوستش دارم حتی. دلم میخواد برم من.
...cheers darlin' , cheers to you and your lover girl
قبل از نوشتن احساس میکنم به کمی کمک احتیاج دارم، بین این خط و خطوط بعدی یک وقفه زمانی وجود داره.
خب حقیقت اینه که الان یکمی گیجم و یکمی میخوام بالا بیارم و یه عالمه پشیمونم از تماااام تصمیماتی که در طول زندگیم گرفتم. خوابم هم میاد. قبلش میخواستم درمورد یه سری چیزا بنویسم تو مایه های اینکه هربار میام دلمو خوش کنم میبینم نه بابا طرف اصلا تو باغ ما نیست، تو باغ مجاوره. ولی الان حال ندارم.
your love leaves me cold
your love leaves me cold
your love leaves me cold
your love leaves me cold
your love leaves me cold
your love leaves me cold
...your love leaves me cold
your love leaves me cold
your love leaves me
your love leaves me
your love
من لاوکادیویی هستم که یک زمانی شیر بود، الان شیر نیستم، آدم هم نیستم، من نمیتونم حرف بزنم ولی حرفام خیلی زیاد شدن، دلم هم خیلی تنگ شده، به خاطر همین حرفام از دلم سرریز میکنن میریزن روی زمین، میرن زیر پا، له میشن.
سلام، من خسته م.
دو تا از درس های این ترم رو افتادم، ترم تابستون برشون داشتم و از همین شنبه شروع میشه، ولی خسته م، تازه یک هفته س که امتحاناتم تموم شده... خسته م، نمیخوام برم یه شهر دیگه، ولی مجبورم.
اونم میاد، ولی با من نمیاد، به خاطر من هم نمیاد. نمیدونم چرا میاد، یعنی دلم میخواد بگم نمیدونم، دلم میخواد ندونم. کاش نمیدونستم، کاش نمیدیدم، کاش یادم میرفت.
امروز بهش گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم، فکر میکردم میتونم ولی دیگه نمیتونم، گفت نمیدونم میخوام چیکار کنم.
باید انتخاب کنه، بهش هم گفتم، بالاخره باید انتخاب کنه.
چیز که نیستیم، مجبور.
این وضع غیرممکنه، من دیگه نمیتونم، حتی نمیتونم بنویسم.