زمان چیز عجیبیه، در عین حال، تنها چیزی که در طول تاریخ به سادگی و اصالت خودش باقی مونده زمانه. فقط یک ویژگی داره و اون اینکه دائم در جریانه، همه چیز تغییر میکنه همه چیز...
.
گاهی چیزی رو میخوایم داشته باشیم، زمانی میگذره و بعد بدستش میاریم ولی همین گذر زمان باعث شده دیگه اونو نخوایم. وقتی آدم، دلش میخواسته و حالا نمیخواد، دنیا کمی در نظرش پوچ میاد.
چیزهایی بوده که از صمیم قلب میخواستم و نداشتم، افرادی، محبت هایی، که مدتها بعد به شکل شدیدی خودشونو بهم عرضه کردن. و اون لحظه، متوجه شدم که خیلی وقته که دیگه دلم اینو نمیخواد، این آدم رو. و با خودم فکر میکنم "هرچی/هرکی الان ندارم و میخوام هم یه روز دیگه نمیخوام" و بعد، دیگه برام مهم نیست چی رو دارم و چی رو ندارم.
ها، زمان میدونی یکم شبیه چیه؟ نوار نقاله های فرودگاه. هی دور میزنه تا چمدونت رو برداری. برنداری میره دوباره میاد، البته اگه دست دست کنی ممکن هم هست یکی دیگه برش داره. مثال خوبی نبود.
دو ساعت دیگه امتحان میکروب شناسی عملی دارم و نشستم اینجا درباره داشته ها و نداشته ها، خواسته ها و نخواسته هام صحبت میکنم، قصد ادامه دادن هم دارم.
۲۱ اردیبهشت امسال بود. رفتیم شهربازی، هیچکس نبود، هیچکس به جز به ما. گفتیم کدوم دستگاه رو برای دو نفر روشن میکنید؟ گفت هرچی بخواین. رفتیم رو چرخ و فلک، گفت خب بعد از اینجا کجا بریم؟ بریم چای بخوریم؟ گفتم بریم. میگفت یه جایی رو میشناسم، طرفای فلان میدون...
یادش نبود که قبلا از اون دکه چای برام گفته، برام گفته بود، یه بارم رفته بودیم ولی بسته بود، حدود ۶ ماه پیش.
یه جایی هست، یه خیابون تو کوه ها. به ندرت کسی رد میشه، منظره ش ولی قشنگه. چای رو بردیم اونجا، داغ داغ. شب بود، تاریک و ابری. چیزی نگفتم، اونم چیزی نگفت. آخرین باری که اونجا بودیم، روزگار خیلی خوبتری بود، از اونموقع نیومده بودم، نمیدونم اون اومده بود یا نه، پرسید به چی فکر میکنی؟ گفتم زرنگی؟ خودت به چی فکر میکنی؟
-از خودم بدم میاد.
گفتم: چرا؟
-آخرین باری که اینجا بودیم، یادته روی اون سنگ نشستیم؟ یه حرفایی بهت زدم...
یادم بود که دم دمای یه غروب تابستون اونجا بودیم، یادم نمیومد چی میگفتیم.
پرسیدم: کدوم حرفا؟
-یه قولایی بهت دادم...
یکم سبک سنگین کرد، دوباره گفت: قول دادم هیچوقت اذیتت نکنم...
سکوت شد. دلم میخواست خیلی سریع، خیلی راحت بگم: خب نکردی! ولی نتونستم، خیلی سعی کردم، حتی سعی کردم دروغ بگم... به خودم میتونستم دروغ بگم، ولی به اون نه. از این درگیری با خودم مچاله شدم، گفتم: خب نکن.
یکم دلم برای خودم سوخت، چای ها رو سر کشیدیم، دیگه داغ نبود. دستمو گرفت، این داستان دوباره شروع شد.
من الان تمام مطالب وبلاگم خوندم، متوجه شدم از ۱۴۶۹ روز پیش که این وبلاگ رو ساختم حالم کم و بیش همین بوده. احتمالا قبل از اون هم همین بوده و از این به بعد هم همین باشه. ناراضی نیستم، ولی دلم برای خودم سوخت یکم.
what it all could be, what it all, what it all could be...with you.
امشب حالم بد است، دلم تنگ است، سرم پر از خاطره است. آهنگمان را گوش میدهم و غصه میخورم. امشب هم دلتنگم.
به تمام خاطراتم رجوع میکنم، چه وصله های ناجوری روی هر یک چنگ انداخته. در ذهن خودم دوباره به آن روز برمیگردم و پایان قشنگ تری برایش میسازم. با او صحبت میکنم، پای حرفهایش مینشینم، مرا میفهمد.
انقدر درباره اش خیال پردازی کرده ام که یک موجود خیالی ازش ساخته ام. این مخلوق را از خود او بیشتر دوست دارم، دیگر خودش را دوست ندارم، فقط تصور ذهنی خودم را دوست دارم. هرطوری بخواهم رفتار میکند، هرطوری بخواهد هستم. کسی که در ذهنم دوست دارم از او زیباتر است، آرام تر، عاقل تر، و مرا آن طوری دوست دارد که میخواهم و حتی بهتر. دوست داشتم خیالاتم واقعی بودند، که این آدم به تصورات من تبدیل شود یا تصورات من به شکل آدمی درآیند. دلم برای آدم خوب توی خاطراتم تنگ شده است. برای کسی که این اواخر میدیدم نه، برای کسی که اولین بار دیدم. برای کسی که مرا خیلی خاص میدانست. خاصِ خوب، نه خاصی که خودم خودم را میپندارم. یک جور خاص دیوانه نه، بلکه یک آدم جادویی. من دلم برای جادویی بودن در ذهن او تنگ شده. دلم برای اینکه هرجا باشیم فرق نمیکرد تنگ شده. دلم برای خیلی چیزها تنگ است، ولی برای خود الانش نه.
احساس خواب آلودگی، بی هدفی و بی ارزشی زیادی دارم. حس میکنم چیزی از زندگی ام رفته که وقتی بود باعث می شد این احساسات را نداشته باشم ولی نمیدانم چیست. من تمام عمرم همین حس را داشتم به جز سه دوره زمانی: