The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

وقتی احساساتی ام حوصله خودمو ندارم

آخ، حال بدی دارم، دلیلی ندارم. گاهی که خیلی غمگینم دلم میخواد یه غذای پر فلفل بخورم، انقدر تند و فلفلی که اشکم در بیاد و بعد یه دل سیر گریه کنم، اگه یهو کسی برسه و بگه چرا گریه میکنی؟ از چی ناراحتی؟ بهش میگم ناراحت نیستم، گریه میکنم چون دارم میسوزم چون غذام تند بود.

کسایی که نمیشناسم رو خیلی دوست دارم

دلم برای صاحب وبلاگ rendezvous تنگ شده، وبلاگش ناپدید شده، خودش هم نیست. کاش میشناختمش، آخرین باری که ازش خبر گرفتم وضعیت روحی خوبی نداشت. کاش میتونستم بازم ازش خبر بگیرم.

چرند محض

زمان چیز عجیبیه، در عین حال، تنها چیزی که در طول تاریخ به سادگی و اصالت خودش باقی مونده زمانه. فقط یک ویژگی داره و اون اینکه دائم در جریانه، همه چیز تغییر میکنه همه چیز...

.

گاهی چیزی رو میخوایم داشته باشیم، زمانی میگذره و بعد بدستش میاریم ولی همین گذر زمان باعث شده دیگه اونو نخوایم. وقتی آدم، دلش میخواسته و حالا نمیخواد، دنیا کمی در نظرش پوچ میاد.

چیزهایی بوده که از صمیم قلب میخواستم و نداشتم، افرادی، محبت هایی، که مدتها بعد به شکل شدیدی خودشونو بهم عرضه کردن. و اون لحظه، متوجه شدم که خیلی وقته که دیگه دلم اینو نمیخواد، این آدم رو. و با خودم فکر میکنم "هرچی/هرکی الان ندارم و میخوام هم یه روز دیگه نمیخوام" و بعد، دیگه برام مهم نیست چی رو دارم و چی رو ندارم.

ها، زمان میدونی یکم شبیه چیه؟ نوار نقاله های فرودگاه. هی دور میزنه تا چمدونت رو برداری. برنداری میره دوباره میاد، البته اگه دست دست کنی ممکن هم هست یکی دیگه برش داره. مثال خوبی نبود.

دو ساعت دیگه امتحان میکروب شناسی عملی دارم و نشستم اینجا درباره داشته ها و نداشته ها، خواسته ها و نخواسته هام صحبت میکنم، قصد ادامه دادن هم دارم.

امیدوارم در طول خواستن و نخواستن های زندگی، خواسته های افرادی که نخواستیم نشیم، بهشون آسیب نزنیم، من بعضی وقتا نگرانم که به بقیه آسیب بزنم. 

'R

۲۱ اردیبهشت امسال بود. رفتیم شهربازی، هیچکس نبود، هیچکس به جز به ما. گفتیم کدوم دستگاه رو برای دو نفر روشن میکنید؟ گفت هرچی بخواین. رفتیم رو چرخ و فلک، گفت خب بعد از اینجا کجا بریم؟ بریم چای بخوریم؟ گفتم بریم. میگفت یه جایی رو میشناسم، طرفای فلان میدون...

یادش نبود که قبلا از اون دکه چای برام گفته، برام گفته بود، یه بارم رفته بودیم ولی بسته بود، حدود ۶ ماه پیش.

یه جایی هست، یه خیابون تو کوه  ها. به ندرت کسی رد میشه، منظره ش ولی قشنگه. چای رو بردیم اونجا، داغ داغ. شب بود، تاریک و ابری. چیزی نگفتم، اونم چیزی نگفت. آخرین باری که اونجا بودیم، روزگار خیلی خوبتری بود، از اونموقع نیومده بودم، نمیدونم اون اومده بود یا نه، پرسید به چی فکر میکنی؟ گفتم زرنگی؟ خودت به چی فکر میکنی؟

-از خودم بدم میاد.

گفتم: چرا؟

-آخرین باری که اینجا بودیم، یادته روی اون سنگ نشستیم؟ یه حرفایی بهت زدم...

یادم بود که دم دمای یه غروب تابستون اونجا بودیم، یادم نمیومد چی میگفتیم.

پرسیدم: کدوم حرفا؟

-یه قولایی بهت دادم...

یکم سبک سنگین کرد، دوباره گفت: قول دادم هیچوقت اذیتت نکنم...

سکوت شد. دلم میخواست خیلی سریع، خیلی راحت بگم: خب نکردی! ولی نتونستم، خیلی سعی کردم، حتی سعی کردم دروغ بگم... به خودم میتونستم دروغ بگم،‌ ولی به اون نه. از این درگیری با خودم مچاله شدم،‌ گفتم: خب نکن.

یکم دلم برای خودم سوخت، چای ها رو سر کشیدیم،‌ دیگه داغ نبود. دستمو گرفت، این داستان دوباره شروع شد. 

سفره ی خوشگل

از پنجنشبه، هشت مهر ۹۵ تا امشب چیزی ننوشته بودم. امشب میخواهم از فرد خاصی بنویسم که ۹ مهر ۹۵ دیدم.
کسی که ازش حرف میزنم کسی نیست که مثلا دلم را ربوده باشد، امیداورم اینطور فکر نکنید. بلکه املاک معنوی ام را واقعا از من گرفت، دوستانم را، اعتمادم را، خوشحالی کاذبم و تمام احساسات پوچم. روح توخالی ام را از من گرفت، مغز پوکم و لوح سفید زندگی ام، همه را برد. نه برای خودش، چون میدانید که کسی نمیتواند از روح توخالی کس دیگری استفاده کند. ولی اینها را از من ربود و من فلج شدم. من اکنون تنها، بی اعتماد، غمگین، احساساتی، خودم را تازه شناخته م انگار. خوشحال باشم؟ نمیدانم چه هستم، چیزهایی را از دست داده ام که برایم مهم بودند ولی مفید نه. آن آدم مرا پرت کرد دور دور ها تا گم شوم، من گم شدم و من دنبال خودم دویدم و گشتم و گشتم تا خودم را پیدا کردم که ترک برداشته بود ولی نشکسته بود، نو نوارش کردم و آنرا در جای امنی پیش خودم نگه داشتم، اینکه آدم خودش را بالاخره پیدا کند خیلی حس خوبی است ولی نمیدانم ارزش گم شدن را دارد یا نه؟

instant crush

من الان تمام مطالب وبلاگم خوندم، متوجه شدم از ۱۴۶۹ روز پیش که این وبلاگ رو ساختم حالم کم و بیش همین بوده. احتمالا قبل از اون هم همین بوده و از این به بعد هم همین باشه. ناراضی نیستم،‌ ولی دلم برای خودم سوخت یکم.

what it all could be, what it all, what it all could be...with you.

دلتنگم و...

امشب حالم بد است، دلم تنگ است،‌ سرم پر از خاطره است. آهنگمان را گوش میدهم و غصه میخورم. امشب هم دلتنگم.

به تمام خاطراتم رجوع میکنم،‌ چه وصله های ناجوری روی هر یک چنگ انداخته. در ذهن خودم دوباره به آن روز برمیگردم و پایان قشنگ تری برایش میسازم. با او صحبت میکنم، پای حرفهایش مینشینم، مرا میفهمد. 

انقدر درباره اش خیال پردازی کرده ام که یک موجود خیالی ازش ساخته ام. این مخلوق را از خود او بیشتر دوست دارم، دیگر خودش را دوست ندارم، فقط تصور ذهنی خودم را دوست دارم. هرطوری بخواهم رفتار میکند، هرطوری بخواهد هستم. کسی که در ذهنم دوست دارم از او زیباتر است، آرام تر، عاقل تر، و مرا آن طوری دوست دارد که میخواهم و حتی بهتر. دوست داشتم خیالاتم واقعی بودند، که این آدم به تصورات من تبدیل شود یا تصورات من به شکل آدمی درآیند. دلم برای آدم خوب توی خاطراتم تنگ شده است. برای کسی که این اواخر میدیدم نه، برای کسی که اولین بار دیدم. برای کسی که مرا خیلی خاص میدانست. خاصِ خوب، نه خاصی که خودم خودم را میپندارم. یک جور خاص دیوانه نه، بلکه یک آدم جادویی. من دلم برای جادویی بودن در ذهن او تنگ شده. دلم برای اینکه هرجا باشیم فرق نمیکرد تنگ شده. دلم برای خیلی چیزها تنگ است، ولی برای خود الانش نه.


امروز ۱۸ آذر

اگر تا یک ماه دیگر این وضع ادامه پیدا کند خودم را راحت میکنم.

چرا وقتی باید شاد باشم،‌ نیستم؟ مقدمه

احساس خواب آلودگی، بی هدفی و بی ارزشی زیادی دارم. حس میکنم چیزی از زندگی ام رفته که وقتی بود باعث می شد این احساسات را نداشته باشم ولی نمیدانم چیست. من تمام عمرم همین حس را داشتم به جز سه دوره زمانی:

پاییزی که سال سوم دبیرستان بودم، چون آن زمان کتابهای هری پاتر را میخواندم و خیلی بهم خوش میگذشت.
تابستان و پاییزی که سال چهارم دبیرستان بودم،‌ چون درس میخواندم و درس خواندن یک حس رضایتی درم ایجاد میکند، زمستان و بهار سال کنکورم هم خوب میخواندم ولی دیگر خسته شده بودم.
پاییز همین امسال، که فکر میکردم دانشگاه و آدم هایش تمام آن چیزی بودند که من در زندگی میخواستم.

از دی ماه امسال به بعد من در نوسانی از احساسات ضد و نقیض قرار گرفته ام که نمیدانم از کجا منشا میگیرند، تمام زندگی ام را مرور میکنم که این افسردگی ام را نقص یابی کنم ولی هیچ مورد ویژه ای پیدا نکرده م. با این وجود چند تا چیز را بیرون کشیده م که میتوانم به صورت سریالی شرح دهم.
۱. دوری از فضای قدیم، به طور خاص: آناهیتا
۳. آ....؟
۴. درس

این موارد را که به صورت تیتروار بیان کرده ام، بعدا به تفصیل خواهم گفت.

بازگشت

سلام، میخواستم وبلاگم را عوض کنم و این کار را هم کردم،‌ ولی همانطور که هیچ جا خانه ی خود آدم نمی شود‌، هیچ جا وبلاگ قدیمی خود آدم هم نمیشود. لذا همه خزعبلاتی که در وبلاگ جدیدم نوشته م را به درک واصل میکنم.