The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

قصه های بدون پایان خوش

احساس شکنندگی میکنم، از مسائلی که آزارم میدهند دور میشوم، قبلا همه را تحمل میکردم ولی موجودی که الان هستم، نمیتوانم.
دیگر نمیتوانم غم مردم را ببینم، نمیتوانم غم هیچکس را تحمل کنم، دلم هزار بار میشکند و هربار که میفهمم بقیه انسانها خوشحال نیستند دلم میخواهد به هوا تبدیل شوم. نمیدانم چرا این همه احساساتی هستم، چرا با دیدن لکه ای به گریه میفتم و چرا همیشه افسرده ام، ولی دلم میخواهد نباشم. دلم میخواهد به جز خوبی ها چیزی را نبینم و از زندگی کوتاه و  حقیرم لذت ببرم و با خوشحالی بمیرم، در کنار کسانی که دوستشان دارم، ولی همه ش چشمم به کسانی میفتد که چیزهایی که من دارم را ندارند و دلم میخواهد چنگ بیندازم توی سینه ام و قلبم را بیرون بکشم تا دیگر نتپد. کسی را میبینم که نمیتواند عشق بورزد، کسی که میتواند، ولی محبوبی ندارد. کسی که محبوبش را از دست داده. کسی که در سطح رفاه معمولی نیست را میبینم. کسی را میبینم که پدر و مادرش به اندازه پدر و مادر من با او مهربان نبودند. کسی که پدر و مادر ندارد. کسی که پدر و مادرش را از دست داده. کسی که از پدر و مادرش خجالت میکشد با اینکه شریف اند(دلم برای پدر و مادرش میسوزد). کسی که موسیقی را نفهمید. کسی که از گلی لذت نبرد. کسی که گرسنه خوابید. کسی که فکر میکرد زشت است. کسی که به نظر دیگران زشت بود. کسی که دوستی نداشت، کسی که در زندگی هیچ نداشت به جز نگاه کردن به ویترین شیرینی فروشی وقتهایی که سر چهارراه دستفروشی میکرد و حالا شیرینی فروشی تعطیل شده و او از درون میمیرد.
با دیدن غمگینی گسترده دنیا احساس گناه میکنم، گناه خوشبختی، گناه خون دیگران.

شانس

حس تملک من به زندگی و علاقه م برای دنبال کردن خودم از چیزی نشات میگیرد که همواره مورد تهدید است.
لذا اکنون که در اوج زندگی ام قرار گرفته م و ترس هایی که به واقعیت تبدیل شده بودند، دروغین از آب درآمدند و دوست های رفته، برگشته اند؛ مجبورم که همواره خودم را برای شرایط بحرانی آماده نگه دارم و به خود یادآور شوم هر رخدادی در این دنیا از زنجیره ای از اتفاقات و کمی جادو تغذیه میکند. جلوی زنجیره اتفاقات را نمیتوان گرفت که هر عملی جزئی از همان زنجیره است و معتقدم جادوی کمرنگی که در زندگی جریان دارد، هیچگاه قصد نابودی ما را ندارد و برعکس به دور قلب میپیچد و آن را گرم میکند و به تپش وا میدارد.

این لحظه

دلم میخواد به گذشته م سر بزنم، به انسان غمگینی که بودم بگم روزای بهتری میاد، گریه نکن.

دلم میخواد به آینده م سر بزنم، اگه اونجا هم غمگینم بهش بگم روزای بد اگه طولانیه، به خاطرات خوبت فکر کن.

چون امروز شادم.

حتی وقتی دقیقا عین خودشه هم، خودش نیست

همیشه تصوری در ذهن داشته م، تصوری که همه چیز را با آن مقایسه میکردم و شباهتی نمیافتم. زمانی رسید که انعکاس آینه ای این تصویر را در آب شفاف دیدم و به سویش رفتم، هرچه پیش میرفتم سردترم میشد و انعکاس مواج تر و بهم ریخته تر، نهایتا من در انعکاس غرق شدم. از زیر آب بالا را نگاه کردم و تصویر واقعی را دیدم ولی من دیگر غرق شده بودم. 

ثبت ۹۸

:|

کلر زندگی

من دنبال عشق و اینها نیستم، هیچوقت نبودم. من دوست دارم اوقات خوشی را با دیگران بگذرانم و بعد کمی هم برای خودم تنها باشم،  غذاهای سبک بخورم و زیاد بخوابم. همین.

ولی گاهی دلم میخواهد کسی موهایم را بو کند و بگوید سرت بوی نارگیل میدهد.

به یگانه گفتم اینجور وقت ها باید مثل دارو که سریع توی حلقت میریزیش، یا مثل  وقتی که  آب استخر میرود توی بینی ات ولی وسط شنا کردن هستی و مجبوری همینطوری ادامه دهی تا آخرش، فقط یک کاری کنی بگذرد تا برسی به وقتی که دوباره دلت نمیخواهد کسی مویت را بو کند. 

هرچی

یکهو احساس افسردگی کردم، نمیدانم چه م شد. دلم نمیخواهد از خانه خارج شوم.
بیرون از خانه حوصله ام خیلی سر میرود.

حبیبی

میخواهی بروی؟ پس برو.

میرم، درست تو یه روز بارونی.

یک هوای بارانی دلگیری شده، من از هوای بارانی دلگیر متنفرم. من از هوای بارانی متنفرم، من از باران متنفرم. یاد آخرین وقتی که باران میبارید میفتم، یاد یک باری که رفته بودیم دوچرخه سواری، خسته شدم نشستیم روی تاب وسط بلوار، بعد من یک فیلمی براش تعریف کردم، فیلم مورد علاقه م eternal sunshine of the spotless mind، بعد ادامه دادیم رفتیم تا خود کوه، از آن بالا دیدیم یک ابر گنده ای دارد سطح شهر را میگیرد. گفت میخوایم با خواهرم بریم بیرون، گفتم دلم براش تنگ شده. گفت میای؟ گفتم آره. گفت خب زود بریم که زیر باران نمانیم.
زیر باران ماندیم ولی، در عمرم باران به آن شدیدی ندیدم. تو کفش هام هم آب جمع  شده بود، همه جام خیس بود، رفتیم خانه شان لباس عوض کردیم، مادرش به من لباس داد، رنگ مال خودم بود. همین دیگه،  بعدش پیتزا خوردیم و رفتیم.
من منتظرم دو سه ساعت که بگذرد برم دوچرخه سواری بازم، ولی من تنها م اینبار. البته یک خوبیش اینست که هرطوری برم کسی نیست  بگه یواش برو یا مواظب باش. با کله میفتی تو شیب و پیچ و شیشه ماشینا، آره.
الان میخوام درس های هفته بعد را بخوانم بعدش میرم. 

نمیتونم بگم

نمیتونم یک جا بند شم، نمیتونم چیزی بخونم یا چیزی بنویسم یا با کسی واقعا حرف بزنم، فقط میتونم برم  پیاده روی طولانی و دوچرخه سواری و رانندگی با سرعت و با خودم حرف بزنم و تصور کنم دارم با آدمای مختلف حرف میزنم و به جای اونا جواب خودمو هم میدم. متاسفانه تا وقتی هوا روشنه و آفتاب روی سرمه نمیتونم، من از خورشید خوشم نمیاد، باعث میشه پیشونیم عرق کنه. به خاطر همین کل روز منتظرم که غروب شه بعد میرم بیرون ولی روز خیلی طولانیه و شب کوتاه.