The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

فکر اسید است

سعی میکنم زیاد  بهش فکر نکنم که دلم براش تنگ نشه، ولی متاسفانه یه لحظه بیکار شدم و یاد یه سری خاطرات خوب افتادم و  حالا باید خودمو جمع کنم. به هر  حال هنوز  گزینه آخر روی میزه و من یکم وقت دارم.

سیاه چاله

قوطی قرص زینکی که  خریده بودم، باید صدتایی میبود ولی فکر میکنم مجموعا ۲۰ قرص توی آن باشد، وقتی از داروخانه گرفتم درش قبلا باز شده ولی حواسم نبود. امشب فهمیدم.

موهایم بلند نمیشوند، دلیل اینکه مشتاقم موهایم هرچه زودتر بلند شوند این است که فکر میکنم موی انسان همچون یال شیر نشانه ی ابهت اوست. دو سال پیش خودم توی حمام موهایم را اندازه یک بند انگشتم کوتاه کردم و هرگز پشیمان نشده ام، ولی الان -بعد از چندین بار سلمانی رفتن و هم اندازه کردن پس کله و جلوی کله- تازه به شانه ام میرسد.

زندگی ام سبک و زیبا شده، احساس آزادی میکنم، مدت ها بود احساس آزادی نکرده بودم، شاید همان حوالی دو سال،  آخرین بار یادم است که کنکور داده بودم و حتی تا اوایل دانشگاه هم حالم مساعد بود ولی بعد دوباره وارد یکی از آن ریتم های زندگی ام شدم که ده سال اخیر واردش شده ام و داغان از سمت دیگرش درآمده ام. از چه صحبت میکنم؟ سیاهچاله ای هست که مرا به درون خود میکشد. یا اینکه من سیاه چاله  ای هستم که مشکلات مشابهی را در طول سالیان یکی پس از دیگری جذب کرده ام. از چه صحبت میکنم؟

شنبه همین هفته بود که نتیجه ی امتحان ایمنی شناسی ام آمد، برای بار دوم نمره ی قبولی را کسب نکردم، بار اول که درس را ترم بهار برداشتم موفق به گذراندن آن نشدم و بار دوم هم ترم تابستان بود که باز هم علیرغم تلاش زیاد نتوانستم. ناراحت بودم و شرمسار از اینکه والدینم لابد فکر میکنند درس نخوانده  ام زیرا فکر میکنند لابد به اندازه ای هوش دارم که درس را بخوانم و پاس شوم،‌ ولی این  درس برای من سخت بود و برای هیچکس دیگری نه. عصر ساعت هفت روی پشت بام خوابگاه رفته بودم که آخرین سیگاری که در جاسیگاری ام داشتم بکشم، سیگار مزخرفی بود،‌ وینستون آبی، از سیگار سبک خوشم نمی آید، آدم اگر قرار است ماهی دو بار سیگار بکشد باید سیگارش سنگین باشد که سرش سبک شود مثل بهمن،‌ مارلبرو، وینستون چه لوس بازی ای است؟

به هر جهت، یک چهارم انتهایی سیگار باقی مانده بود که به این فکر کردم که این پسره دوباره عجب بازی سر من در آورد، چرا این کار را میکند؟ ولی یادم افتاد که خودم این کار را با خودم کردم، یادم افتاد که حتی قبل از پسره هم من دقیقا همین حال را داشتم و درواقع پالانم عوض شده ولی خودم نه. قبل از قبل از آن هم همینطور، همینطور قبل از قبل از قبل از...

سعی کردم به خاطر بیاورم آخرین باری که حالم این شکل نبوده مربوط به چه زمانیست، به این نتیجه رسیدم که کلاس چهارم، حدودا فکر میکنم پاییز... کمی به عقب برگشتم و خودم را دیدم که بین دوست صمیمی ام و دختری که میخواهد با او دوست شود گیر کرده ام، نمیخواستم دوست صمیمی من با کس دیگری دوست شود، دلم میخواست همه ش برای خودم باشد. بهش گفتم فاطمه، با این دختره دوست نشو، آدم مزخرفی است، فاطمه بهم خندید، فکر کنم دلش سوخت.

این نمونه ی کودکانه ی ساده ای از همین وضعیت کنونی من است. اینکه من همیشه کسی را دارم که زیاد هم بهش محل نمیدهم  ولی در عین حال میخواهم که جلوی دستم باشد. سپس کسی از راه میرسد که نفر شماره ۱ را از توی قفسه من برمیدارد و آنوقت است که من میفهمم فرد شماره ۱ تمام چیزی است که من میخواهم و اوست که در این دنیا باهاش راحتم و فرد شماره ۲ دزد است و من از شماره ۲ متنفرم و بهش حسودی میکنم و...

به هر حال، من همیشه یک نفر را پیدا میکنم، یا بهتر است بگویم همیشه یک نفر مرا پیدا میکند تا دوستم داشته باشد و مدام اطرافم باشد، سپس من او را از خودم میرانم و آنقدر میچزانم تا سمت کس دیگری برود، بعد که خواست برود، در آخرین قدم ها و قبل از بسته شدن در پشیمان میشوم ولی در یک ثانیه ی بعدش بسته میشود. من میمانم و افسردگی ای که فکر میکنم به خاطر ترک شدن توسط تنها آدم درک کننده ی روی زمین است و حسادتی که به شخص شماره ۲ دارم و همه حرصم را توی ذهنم سر او خالی میکنم و همین. ده سال است که من دور خودم چرخ میخورم و ناگهان فهمیدم که من خودم نویسنده ی اوضاعم  هستم. هیچ یک از کسانی که قبلا شدیدا  مشتاقشان بودم را دیگر نمیخواستم( بعد از اینکه دوباره به هم برگشته بودیم، چون همه آنها برگشتند) و هیچ حسی هم به کسانی که قبلا دیوانه وار ازشان متنفر  بودم(افراد شماره ۲) نداشتم، هیچی، هیچکدام از من بهتر نبودند، البته از نظر خودم که ملاک های برتری عجیبی دارم. خلاصه اینکه فرد شماره ۱ و فرد شماره  ۲ کسانی اند که من ناخودآگاهانه جذب میکنم و شاید ناخودآگاهانه از وجودشان در زندگی ام لذت میبرم... لحظه عجیبی بود، بالاخره ریشه ی مشکلاتم را پیدا کرده بودم و پی بردن به  معما، خودش نیمی از راه حل معماست.

سیگارم تمام شده بود، کمی قدم زدم  و  سعی کردم هر باری که از این ده سال خودآزاری روی دوش داشتم را بتکانم. احساس آزادی و سبکی عجیبی بهم دست داد.

سنگ سرد

کسی هست که هروقت احوال مرا میپرسد میفهمم وضعم از آنچه که خودم خبر دارم خراب تر است. مثل یک موجود بد یمن، جغد شوم بد خبری، سیاه کننده ی روزگار خاکستری. 

زد به سرم

راستش دختره یه جور خوبیه و منم دوستش دارم حتی. دلم میخواد برم من.

...cheers darlin' , cheers to you and your lover girl

بالاخره

قبل از نوشتن احساس میکنم به کمی کمک احتیاج دارم، بین این خط و خطوط بعدی یک وقفه زمانی وجود داره.

‍خب حقیقت اینه که الان یکمی گیجم و یکمی میخوام بالا بیارم و یه عالمه پشیمونم از تماااام تصمیماتی که در طول زندگیم گرفتم. خوابم هم میاد. قبلش میخواستم درمورد یه سری چیزا بنویسم تو مایه های اینکه هربار میام دلمو خوش کنم میبینم نه بابا طرف اصلا تو باغ ما نیست، تو باغ مجاوره. ولی الان حال ندارم.

your love leaves me cold

your love leaves me cold

your love leaves me cold

your love leaves me cold

your love leaves me cold

your love leaves me cold

...your love leaves me cold

your love leaves me cold

your love leaves me

your love leaves me

your love


پنجاه و پنج و سه دهم

عادتم این است که وقتی از خواننده ای خوشم بیاید، تمام آهنگ های  او را و فقط اهنگ های او را تا مدتی-حداقل یک ماه- گوش خواهم داد. الان نوبت هادی پاکزاد است.
احساس میکنم دوباره همان آدم سابق شده م، که فکر میکردم خیلی نفهم است. البته وقتی آدم چیزی را بفهمد دیگر هیچوقت مثل سابق نمیشود و من که هیچوقت  دوست  داشتن را نمیفهمیدم، پس از مدتها آن را یاد گرفتم.
حالا هرچقدر هادی پاکزاد بگوید دوست داشتن و عاطفه، گناه طبیعت است برای  آنکه ما حلقه  ی بعدی زنجیره تولید  مثل باشیم و غریزه ی تولید نسل باعث توهمی به نام عشق میشود... 
راستش پاراگراف بالا را وقتی شروع کردم قصد داشتم با "نظر من  عوض نمیشود" تمام کنم ولی نتوانستم.
یک مدتی خیلی بیقرار بودم ولی الان نه. وقتی آن بودم دلم  میخواست این باشم و الان میخواهم باز هم چیزی بهم حس غم و مچاله شدن بدهد، عجیب است که انسان به افسردگی هم معتاد میشود. 
حرف از این زدم، مطمئنم او  هم به افسردگی معتاد است. تصور کنید کسی که دوستش دارید سیگار میکشد ولی قول میدهد که آن را کنار بگذارد. بعد از آن هروقت که دوباره سیگار بکشد شما ناراحت میشوید که او به "اعتیاد" خود برگشته و دوباره خود را می آزارد(البته اینکه سیگار آزار دهنده است یا نه را من کلی بحث درباره ش دارم). حالا شما ممکن است کسانی را هم مقصر بدانید که باعث سیگار کشیدن دوباره اش شده اند مثلا دوستی چیزی،  از همین حرف های کلیشه ای حال بهم زن.
من هم قبلا که حرف نمیزدیم، هروقت می دیدم حالت افسرده دارد و باز به آغوش اعتیاد محبوبش-افسردگی- میرود و آنجا لم میدهد ناراحت میشدم یک جور ناراحتیِ تعصب وار-  از میم ناراحت میشدم که انقدر عرضه ندارد نگذارد این اتفاق بیفتد. هرچند شاید من خودم هزار بار بدتر از میم بودم و هستم ولی به هر حال اگر فلانی قرار است انقدر در خودش فشرده باشد ترجیح میدادم با من باشد و فشرده باشد تا با کس دیگری و باز هم فشرده. تعصب هم که همه میدانند چیز آشغالی است و هیچکس متعصب را دوست ندارد. همین دیگر، الان هم وضعیت تغییری نکرده و من همچنان که هیچ کاری از دستم برنمیاید، فقط به دنبال مقصرین جریان اعتیاد او به افسردگی میگردم و خودم را هم محکوم میکنم.
نهایتا فکر میکنم کسی که انگشت نشانه "تقصیر" را به سمتش گرفتم تصویری در آینه بیش نیست، چاره ساده ست: باید بروم. 

سلام.

هرچه  بادا باد.

هیچم

من لاوکادیویی هستم که یک زمانی شیر بود، الان شیر نیستم، آدم هم نیستم، من نمیتونم حرف بزنم ولی حرفام خیلی زیاد شدن، دلم هم خیلی تنگ شده، به خاطر همین حرفام از دلم سرریز میکنن میریزن روی زمین، میرن زیر پا، له میشن.

گولم نزن.

کاش با من صادق باشی. با من حرف بزن، میگن خوب درک میکنم.

ناتوانی

سلام، من خسته م.

دو تا از درس های این ترم رو افتادم، ترم تابستون برشون داشتم و از همین شنبه شروع میشه، ولی خسته م، تازه یک هفته س که  امتحاناتم تموم شده... خسته م، نمیخوام برم یه شهر دیگه، ولی مجبورم.

اونم میاد، ولی با من نمیاد، به خاطر من هم نمیاد. نمیدونم چرا میاد، یعنی دلم میخواد بگم نمیدونم، دلم میخواد ندونم. کاش نمیدونستم، کاش نمیدیدم، کاش یادم میرفت.

امروز بهش گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم، فکر میکردم میتونم ولی دیگه نمیتونم، گفت نمیدونم میخوام چیکار کنم.

باید انتخاب کنه، بهش هم گفتم، بالاخره باید انتخاب کنه.

چیز که نیستیم، مجبور.

این وضع غیرممکنه، من دیگه نمیتونم، حتی نمیتونم بنویسم.