The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

کجاست؟

به دنبال کسی هستم. با گذر زمان آدم ها از مقابل نظرم رد میشوند ولی هنوز پیدایش نکردم.

دوستت ندارم ای دوست

دوستی دارم که درواقع دوست من نیست، دوستِ دوستانم است. من در انتخاب دوستان خیلی وسواسی و نازنازی هستم و البته هرکسی که با من هم صحبت شود را با گرمی جواب میدهم ولی خودم در صحبت با کسانی که نمیپسندم پیش قدم نمیشوم. بگذریم، این دوست ما خیلی خودشیفته و توی کار ظواهر است. به نظرم تمام حرفم همین بود ولی همین خیلی آزارم میدهد. 
مشخصا من دیدار هایی با این دوست دارم و گه گاهی او را میبینم، نه اینکه دعوتش کنم ولی در گردهمایی های دوستان کنار هم جمع میشویم. من نمیخواهم بگویم آدم های کم حرف را دوست دارم، اتفاقا من آدم هایی که را که حرفهای جالب زیادی برای گفتن دارند طبیعتا خیلی بیشتر میپسندم ولی آدمی که حرفی برای گفتن ندارد و افکار خود را با صدای بلند بیان میکند را اصلا دوست ندارم. مثلا وقتی برایش پیغامی میآید با صدای بلند میگوید: "اه! زرد!" درحالی که اصلا به من ربطی ندارد که زرد چیست یا چرا اه به زرد.
اینطور بگویم که وقتی من با افرادی در یک جمع هستم که از آنها خوشم نمیآید-مثل بقیه ی آدم ها- سعی میکنم به چیزهای خوبی که میتوانم فکر کنم و حواسم را روی خودم متمرکز کنم و در افکار خودم غرق شوم. حالا تصور کنید که در این شرایط، آن فرد نادلخواه مدام افکارتان را با حرفهای پوچ بهم هم بریزد.



چرا؟

چرا شما مدام وبلاگ هایتان را سفید میکنید و اثری ازتان نیست؟ ح.ط و rendezvous با شما هستم. 

حداقل یک ایمیلِ پاسخگو از خودتان بگذارید. 


پی نوشت: الان بهتر شد.

من در مغزم زندگی میکنم نه در دنیا

این روزها دنبال گواهینامه گرفتن افتاده م، ولی به این راحتی ها هم نیست. متاسفانه در آموزشگاه بی نظمی ثبت نام کرده م.
امروز که میخواستم با دوستم ناهار بخورم با دوچرخه رفتم، خیلی دور نبود یک مسیر نهایتا بیست دقیقه ای با دوچرخه، پانرده دقیقه ای با خودرو و چهل دقیقه با پای پیاده. ولی واقعا نفسگیر بود. هنوز تنگی قفسه سینه م را احساس میکنم.
کنکور هم دادم و رتبه م را دیدم و انتخاب رشته هم کردم و پزشکی که میخواستم قبول میشوم ولی نه در دانشگاهی که میخواستم، یعنی دانشگاه رشت، بلکه یک جای نامعلومی.
شاید فکر کنید که من در رشت زندگی میکنم، ولی اینطور نیست. ولی چرا باید کسی که خیلی دور از رشت زندگی میکند بخواهد که برای تحصیلات به شهری چنین دور برود؟ اصلی ترین دلیل همین دوری است. من مطمئنم که در کل شهر رشت یک نفر هم پیدا نمیشود که او را بشناسم یا او مرا بشناسد. و مطمئنم هیچ یک از همکلاس های دبیرستانم این شهر را انتخاب نمیکنند. ما خانه ای در رشت نداریم و خوابگاه رشت کنار دانشکده اش بود و هردو خارج از شهر؛ ولی من هیچوقت آنجا نبودم یا اینکه کسی به من اینها را نگفته و فقط توی نقشه گوگل دیدمش و شاید حتی اینها که گفتم درست نباشد، اما برای من رویا بود.
‍رویای من این بود که خارج از شهری خیس، در شهرکی خنک، آرام و خلوت در اتاقی که بقیه مدام بهم میریزند(البته این بهم ریختگی باب میل من نیست ولی حتی در رویا هم خوابگاه منظم امکان ندارد) دراز بکشم و وقتی که هیچکس توی اتاق نیست پنجره را باز کنم و با صداهای نیمه مرده ای که لابد از درختان بسیار آن حوالی به گوش میرسند به ارامش برسم.
ولی باز هم، من نمیدانم دانشگاه رشت چه شکلی است و واقعا کجاست، دما و بارندگی آن چقدر است و اینکه اطراف خوابگاهش درخت دارد یا نه؛ من فقط رویا پردازی میکنم و اگر در دانشگاه رشت قبول شوم و این رویاها در حقیقت پوچ شوند چه بهتر که در رشت قبول نشوم.

تقدیم به همه کسانی که نمیشناسم

پیدا نمیکنى.

چرا وبلاگ من با میانگین بازدید کننده ٢ نفر و ٦ نمایش در روز باید روز گذشته ٧٧ نمایش از ٤ بازدید کننده داشته باشه؟ آناهیتا مطمئنم که تو بودی. 

من نمیشناسم.

کاش میشد کسى را فراموش کنم، دست ببرم توى خاطراتم و او را کاملا پاک کنم. از این به بعد اگر کسى تو را از من بپرسد به او میگویم که من نمیشناسم.

صد روز تا کنکور

من کلی کتاب جدید خریده ام و بدم می آید که یک در میان هم تست بزنم، فکر میکنم حدود ده هزار تست دیگر برای خودم بریده ام. این اواخر دارم با زمانبندی کار میکنم ولی چون کرنومتر ندارم از موبایلم استفاده میکنم و- گاهی دستم توی موبایلم سر میخورد و میروم با دوستانم حرف میزنم... که لابد کار اشتباهی است.
حتی آهنگ های آشغال م را هم گوش میکنم. دلیلی که این آهنگ هارا دارم این است که سر و صدای خوبی دارند و دلیل اینکه آشغال اند این است که همه ش پرت و پلا میگویند. آناتما میگوید: «من تو را پیدا کردم و دیگر از دست نخواهم داد و از این حرفها.» خب به من چه. برو کنار بذار صدای گیتار بیاد.

عنوانِ همیشه نامناسب

هیچوقت نباید بگذارم به مرحله ای برسم که آنقدر حرفهای ناگفته ام جمع بشود که به مرز خودخوری و خودکشی برسم. شما هم نباید بگذارید. هرکسی که ناراحتتان کرد در یک فرصت خوب به او بگویید و هرچیزی که عذابتان داد در اولین فرصت دورش کنید.

من الان به مرحله ی خودخوری رسیده ام. ولی فکر نمیکنم خودم را بکشم. اصلا فکر نمیکنم که خودم را بکشم.

احساسات زیاد است ولی حرف کم است. نمیتوانم چیزی را که باید بگویم به صورت کلمات منتقل کنم. بخشی از ذهنم که مثل مبدل است و همانطور که انرژی نورانی به انرژی شیمیایی و الکتریکی و اینها تبریل میشود، احساسات را به کلمات تبدیل میکند خراب است. نمیدانم که از اول خراب بوده یا اینکه جدیدا خراب شده است و نمیدانم گارانتی این را شامل میشود یا نمیشود، و اینکه اگر نه، حداقل نمیتوان آن را جداگانه خریداری کرد؟
اخیرا تنها چیزی که بلدم علوم پایه و مطالب دبیرستانی و کنکوری است و خیلی عالی میتوانم همه ی دروس را شرح دهم. ولی نمیتوانم به یک نفر بگویم چرا ناراحت هستم  یا اینکه چرا خندیدم، وقتی چیزی برای خندیدن نبود. 
چیز دیگری هم هست که در آن مهارت یافته ام و آن حرف زدن درباره دانشگاه است. در خانواده من روز و  شب درباره دانشگاه و اداره و خانم فلانی و اقای بهمانی و مینوت نامه و ابلاغ و اینطور چیزهایی که ازشان سر در نمی آورم صحبت میشود. به خاطر این است که وقتی میخواهم با یک نفر درباره خودم و خودش یا فقط خودم حرف بزنم، میبینم که دارم سوابق شغلی آقای 0 را شرح میدهم که در فلان سال از کدام شهرستان به کدام مرکز استان منتقل شده است.

بخشش لازم نیست اعدامش کنید.

می توانید عنوان را هرطور که دوست دارید بخوانید. یا هرطور که صلاح میدانید. دوست داشتن با صلاح دانستن فرق دارد و این را حتما میفهمید.

بخشش، لازم نیست اعدامش کنید.

بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.

در فکر ایجاد تغییراتی در وبلاگم هستم ولی احساس خائنان را دارم. خائن به آبی، خائن به سیاه. اتفاقا اینها رنگهای مورد علاقه ی من هستند ولی خاکستری مدتی است که با آنها رقابت میکند و عاقبت امروز مشخص خواهد شد که چه کسی برنده است. شاید دلیل اینکه اخیرا از خاکستری خوشم آمده و به دنبال تغییرات هستم این است که صرفا میخواهم جلب توجه کنم.

ضمنا گفتنی است که من دو سه باری است که قسمت بعدی داستانم را مینویسم ولی به دلایل مختلفی مثل قطع برق و اینها همه ی داستانم از بین می رود. وسوسه شدم که آنرا هم مثل نیمکت پایان تلخی بدهم که دیگر برایم دهانش را کج نکند. مثلا زلزله ای، و سپس آوار شدن همه چیز. 

درس زیست ما به باکتری ها رسیده و باید اسم ده ها باکتری بیخود را با تمام کارهای مسخره ای که انجام میدهند حفظ کنیم.

-------

پی نوشت: این متن کاملا تحریف شده و سانسور شده است.