The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

گوشه ای برای عنکبوت غمگین

به نظر می رسد که تاکسی ها فقط مستقیم می روند. به خاطر همین مجبور شدم از کتابخانه تا خانه سه بار تاکسی بگیرم. و بقیه را پیاده بروم. ولی فکر میکنم تا مدتی دیگر انقدر خسته بشوم که حتی سر کوچه ی خودمان بایستم و منتظر این ماشین های زرد شوم تا سوارم کند و ببرد توی کوچه. 

بحث تنبلی شد، یک داستانی یادم افتاد که خیلی مربوط نیست ولی یک کم که هست. کسی هست، که الان ازدواج کرده؛ یعنی خیلی بزرگ است. و زمانی که مدرسه میرفت، مدرسه شان دیوار به دیوار خانه شان بود... حوصله ندارم. اینجا یک استیکری میگذارم که بعدا تعریف کنم آخه خیلی بامزه است. 


دلیلی که یکی  دو ماه اخیر را به کتابخانه زده ام این است که توی خانه نهایتا به افکار چسبناک و غمگینی دامن می زنم که متوقف کردنشان نیاز به نیروی زیادی دارد که در خودم نمیبینم. افکار چسبناک و غمگینی که برخلاف آنچه بعضی ها فکر میکنند ربطی به کنکور ندارد. ولی قسمت چسبناکتر و غمگینتر آن که بعدا می آید به کنکور مربوط می شود. نمیدانم دوست را با چه چیزی اعتبار سنجی میکنند. یا اینکه اصلا چطوری آدمهای معمولی به دوست تبدیل میشوند. ولی میدانم که یک ربطی به ارتباط و تماس و این قبیل فعالیت ها دارد. فکر میکنم اگر یک نفر در محیطی باشد و یک نفر دیگر هم همینطور، و هیچکس از آن دو نفر در حالی که نفراول را دیده به او سلام نکند و توجهی نشان ندهد، آنها دوست نیستند. و همچنین اگر دو  سه هفته تماس تلفنی هم نداشته باشند، دوست نیستند. 


من پشیمانم که چرا به جای اینکه در حال مرور گروه های عاملی باشم در حال نوشتن این مطالب بی ارزش هستم. 

معادله ی فلان چند جواب دارد؟

باورم نمیشود که چهار ماه چیزی ننوشته باشم. باورم نمیشود که چهارماه گذشته باشد. الان مثل شترهایی که قبل و بعد از مسافرت های طولانی در بیابان یک عالم آب میخورند دستم روی کیبورد حرکت میکند و چرت و پرت های گذشته را -تا آنجا که یادم می آید- و چرت و پرت هایی برای آینده -تا آنجا که به فکرم می رسد- مینویسم. 


همسایه ی ما که خانه اش به سمت چپ خانه مان چسبیده خانه اش را به مادربزرگم اینها فروخته است. قرار است آخر شهریور اثاث کشی کنند و مادربزرگم و پدربزرگم و دایی م بشوند همسایه ی دیواری ما. من و دایی م الکی گفتیم که دیوار را سوراخ میکنیم و دری میزنیم از این طرف به آن طرف و بعد کلی سرزمین خود را وسعت می دهیم. همین. 

برادر من جدیدا خیلی علاقه مند به هم صحبتی با مادر و پدرم شده و این کلا برای من مزاحمت ایجاد میکند چون من از صبح تا شب توی اتاقم درس میخوانم ولی از ساعت هفت به بعد حالم از اتاقم بهم میخورد و باید بروم جای دیگری، مثلا توی هال. این ها هم که همه ش شلوغ میکنند و نمیگذارند آدم دو تا اسم کتاب را با نویسنده اش حفظ کند. 

از ماه آینده احتمالا همه ش بروم خانه ی مادربزرگم چون جمعیت شان خیلی کم است و اصلا هم حرف نمیزنند. تازه مادربزرگم عادت دارد اسنک های سالم و جمع و جور مثل هویج های کوچولو یا طالبی های مکعبی شده برای آدم بیاورد. 

دغدغه ی دیگر من غذا است. من از خوردن تمام انواع غذاهایی که خودم درست نکرده ام متنفرم حتی اگر به نظرم خیلی هم خوشمزه باشند. غذاهای مورد علاقه ی من شامل ماهی های آب پز، تن ماهی های مخلوط با ذرت و قارچ و سالاد ماکارونی هستند. همچنین تقریبا همه ی غذاهای سبزیجاتی. ولی بقیه چکار میکنند؟ یک مشت گوشت را میریزند توی یک مشت روغن و بعد هم توی دو مشت برنج و میریزند توی معده شان. واقعا عمر مفید آنها چقدر است؟ 


بله داشتم میگفتم که از خوردن غذا واقعا خوشم نمی آید و یکی از دلایل اصلی ام برای درس خواندن این است که از مادر و پدرم کاسه کوزه جدا شوم و بروم توی یک آپارتمانی خوابگاهی چیزی ریاضت بکشم. 

دنفورث

من همین الان یک نگاه به چند تا از عناوین قبلی انداختم و اصلا نمیدانم چرا باید اسم یک عنوان چشم و ابرو باشد. به نظرم احوالات من مثل نمودار سینوس ها است که تناوب دارد.

از یک آدم بیشتر کپک زده ی بسیار شاد 2

اگر من گربه بودم دلم میخواست که چاق باشم. خیلی چاق، و رنگ چوبِ سوخته.
اگر من یک گربه ی خانگی بودم، توی صورت کسانی که از آنها متنفرم چنگ مینداختم. و روی زانوی هیچکس نمینشستم. و بدون هیچ دلیلی به صاحبم پشت میکردم و محلش نمیگذاشتم. اگر من گربه بودم خیلی راحت تر میتوانستم شخصیت واقعی ام را به بقیه نشان دهم و نفرت خود را علنی میکردم. هیچکس هم درباره ام قضاوت نمی کرد. اگر من گربه بودم، وقتی بعضی بچه های کوچولو می آمدند تا باهام بازی کنند بهشان چشم غره میرفتم و دندان هایم را نشانشان میدادم تا گریه کنند.

ولی من گربه نیستم و مجبورم به جوک های بی مزه ی معلم شیمی ام نیشخند مسخره ای بزنم و کمی هم معلم فیزیک م را تحویل بگیرم. من دوست ندارم معلم فیزیکم را تحویل بگیرم. من دوست دارم انقدر سوال پیچش کنم تا احساس کند تحصیلات دانشگاهی اش یادش رفته است؛ هرچند که یادش نرفته باشد.
من نمیتوانم با مردم آن طور که میخواهم رفتار کنم. چون ناراحت میشوند. و وقتی ناراحت می شوند کارهایی که ازشان میخواهم را انجام نمیدهند. اگر من یک آدم خیلی با نفوذ و قدرت بودم اکثریت افراد به حرفم گوش میدادند بدون اینکه مجبور به خوش اخلاقی باشم. من دوست داشتم دون کورلیونه میبودم. و نه هر دون کورلیونه ای بلکه فقط مایکل کورلیونه. چون ویتو کورلیونه خوش برخورد تر بود و این خودش رنجی ست. 

متاسفانه برای بعضی آدمها سوتفاهم میشود و فکر میکنند کسی که بداخلاق است ناراحتی ای چیزی دارد یا اینکه افسرده است یا هردو. ولی من عموما ناراحت نیستم. عموما راحت هم نیستم ولی مرزی که انسان در آن نه ناراحت است و نه راحت، خودش یک جور راحتی محسوب میشود. 

الان یک ساعت است که از شیمی فرار کرده م و اینجا قایم شدم. کم کم پیدایم میکند.

از یک آدم کپک زده ی بسیار شاد.

من مدت زیادی ست که از خانه بیرون نرفتم، موهایم را شانه نکردم، درست و حسابی نخوابیدم(برای اینکه هرچه آسان تر از تخت دل بکنم و بیدار بشوم(ساعت چهار صبج) حتی زیر پتو و ملحفه هم نمیروم و روی آنها میخوابم) و همچنین، هیچ لباسی به جز رکابیِ خاکستری و شلوارِ خاکستری ترم نپوشیدم(شلوارم دست دوم است و مال برادرم بوده.)

و میدانید؟ بهترین روزهای عمرم را دارم میگذرانم. من شیفته ی این هستم که هیچ غریبه ای را نبینم، و شیفته این رکابی و شلوارم و شیفته ی رنگ خاکستری، و خیلی ترجیح میدهم که موهایم شانه شده نباشد. بیشتر از همه ی اینها، خیلی خوشم می آید که از عبارتِ "نه، وقت ندارم." استفاده کنم. بیشتر از همه ی اینها، خوشم می آید که ردیف جلو، پشت نیمکت چسبیده به میز معلم ها می نشینم و هر سوالی که میکنند دستم را توی هوا میکنم و انها هم بهم اشاره میکنند که یعنی بگو. بعد هم میگویند آفرین. بعد هم توضیحات مرا دقیقا تکرار میکنند و درس میدهند. پس، نهایتا، هرچه که درباره ی کنکور شنیده بودم شایعه بوده.

برایم جالب است که افسردگی خفیف من کاملا برطرف شده و الان از هر وقت دیگری بیشتر احساس زنده بودن میکنم. 


دارم فکر میکنم از یک اسم مستعار استفاده کنم و آدرس وبلاگم را تغییر دهم. ولی خب، هیچ فایده ای ندارد. تنها کسانی که مرا از نزدیک می شناسند و آدرم وبلاگم را دارند هرگز آنرا نمیخوانند. نمونه اش همین آناهیتا. از همینجا برای آنها دست تکان میدهم. *بای بای میکند*




چشم و ابرو

چیزی که برای من جالب است شیوه های دلبستگی آدم هاست. آدم ها معمولا بدون شناخت عمیقی از یکدیگر، صرفا دلبسته میشوند. دو تا آدمی که ادعا میکنند دلبسته ی هم هستند، چقدر از عمر خود را با دیگری سپری کرده اند؟ طی مشاهدات من، انسان های دلبسته، چند روز تا چند هفته پس از اولین آشنایی ها کاملا به خود اعتراف میکنند که دلبسته ی دیگری هستند. ولی آیا این شخص دلبسته ی عزیز، خبر از عادت غذایی نفر دوم دارد؟ می داند که غذای تا چه حد چرب میخورد؟ از چه نوع گوشتی خوشش می آید؟ وقتی میخواهد دست بشوید، آیا شیر اب را باز میگذارد تا دست هایش را صابونی کند؟ آیا موهایش را شانه میکند؟ ماژیک فسفریِ چه رنگی را ترجیح میدهد؟ رمان های جنایی میخواند، یا عشقی، یا اصلا به رمان علاقه ای ندارد؟ شاید اصلا به کتاب علاقه ای ندارد؟
آیا صبحانه میخورد؟ آیا حتی در روز های تعطیل هم به سحرخیزی عادت دارد؟ آیا به دست هایش کرم نرم کننده میزند، که وقتی دستش را میگیرید چرب باشد؟
همینطور که افراد پیش می روند، معمولا، به جاهای باریک تری می رسند. آخرش هم میگویند ما تفاهم نداریم. یا میگویند: تو عوض شدی، اول ها یک آدم دیگری بودی.
خب آدم که روی سگش را از اول نشان دلبرش نمیدهد که. اولش فقط میگوید من کشمش دوست ندارم، از کشمش توی عدس پلو متنفرم. شما هم احتمالا دلتان عاشق است و چشمتان کور است و فکر میکنید: وای چه ناز.
ولی یک روز می آید و میگوید انقدر قیچی را باز و بسته نکن صدایش روی اعصابم می رود. یا میگوید من حتما باید موقع خواب یک چراغ خواب روشن داشته باشم. 
شما هم که از اول نمیدانستید که. میشوید فریب خورده. بعد میگویید عاشق بودم چشمم کور بود. ولی چشم کسی کور نیست، آدم ها از اول چیزی را نشان نداده اند که شما بخواهید ببینید وگرنه شما اتفاقا چشمتان بازِ باز هم بود.

آپارتمان پنج طبقه، قسمت سوم

در خیابان کوچکی در شهر کوچکی، آپارتمانی بود که آدم های تنهایی تویش زندگی می کردند. آنها را می شناسید. احتمالا یکی شان را از بقیه هم بیشتر می شناسید، زوفی ویکترا همیل. زوفی و باقیمانده ی پشمکش و آقای اسپاروفسکی الان روی کاناپه ی بزرگ توی هال نشسته بودند و هیچکس نمیدانست که دیگری به چه چیزی فکر میکند. البته، پشمک که فکر نمیکرد، و زوفی تقریبا مطمئن بود آقای اسپاروفسکی هم دست کمی از پشمک ندارد. خود او اما، به امروزش فکر می کرد. از وقتی که خانه اش را با دوریان به قصد شهربازی ترک کرده بودند تا وقتی که برگشتند و سپس خداحافظی کردند، زوفی مودبانه ترین و اجتماعی ترین رفتار عمرش را نشان داده بود. حالا من میدانم که سوتی هایی هم داده، مثل وقتی که تریا بسیار شلوغ بود، و به سختی دو تا صندلی پشت میزی پیدا کردند و وقتی زوفی رفت که سفارش هردویشان را بدهد و برگشت، دید که دختر قشنگی سرجایش نشسته و دوریان هم به جای آنکه از صندلی زوفی دفاع کند، همچنان دارد با تلفن مسخره اش حرف می زند و حتی متوجه هم نشده. فکر میکنید زوفی چه کار کرد؟ توی گوش آن دختر زد؟ اگه این فکر را میکنید گویا متوجه نشدید که بنده عرض کردم که زوفی امروز مودب بوده است. نخیر، او رفت و به شیرین ترین زبانی که بلد بود با آن دختر صحبت کرد:
زوفی -هی، خانم؟ سلام. متاسفانه این صندلی که رویش نشستید مال من است ولی دوستم حواسش نبوده که به شما بگوید.
دختر قشنگ موطلایی -خب برو یک صندلی دیگه بیار و روی آن بشین، اینهمه صندلی اینجا هست.
و دوباره رویش را به دوستش کرد.
زوفی -خانم عزیز، صندلی زیاد هست ولی روی هر صندلی یک آدم هم نشسته. مگر اینکه صبر کنم یکی از آنها برود دستشویی تا صندلی اش را بدزدم. لطفا پاشید که بستنی ام آب شد.
دختر قشنگ موطلایی -اگه صندلی نیست پس من کجا بشینم؟(و او این حرف هارا با لحنی گفت که از نظر زوفی بسیار گستاخانه بود)
زوفی -برو روی لانه ی مرغت بشین و تخم طلایت را بکن. خانمِ قشنگ، اگر بستنی ام آب شود مطمئن باش روی دامن قشنگ تو چک چک میکند، شاید هم حتی توی صورتت له بشود، زودتر پاشو تا بستنی من آب نشده.
این حرف ها را با آرام ترین و شیرین ترین لحنی که بلد بود و با اضافه کردن لبخندی تهدید آمیز در آخر خدمت آن دخترقشنگ گفت و دخترقشنگ هم بدون حرف دیگری دست دوستش را گرفت و هردو بلند شدند. 
دقیقا وقتی زوفی جاگیر شد و نوشابه ی دوریان را جلوی دست او گذاشت، مکالمه تلفنی هم به پایان رسید.
دوریان -با کسی حرف میزدی؟ احساس کردم صدایت را شنیدم.
زوفی -من؟ آهان آره، به یه دختره و دوستش که جا نداشتند تعارف کردم اینجا که خالی است بشینند ولی چون دو نفر بودند و فقط یک جای خالی نتوانستند. تو با کی حرف میزدی؟ تماس مهمی بود؟
دوریان -تماس کاری بود و مهم هم نبود.

...

میبینید؟ زوفی ذاتا دختر بدی نیست ولی یک کارهایی هم میکند. به هر حال چیزی که داشتم میگفتم این بود که رفتار امروز زوفی -یا حداقل چیزی که دوریان امروز از زوفی دیده بود- مودبانه بود. زوفی وقتی به خودش آمد دید که از پشمکش فقط یک چوب لاغر باقی مانده است. با ان یک ضربه ی ارام روی سر آقای اسپاروفسکی زد و بعد پا شد که بندازدش دور. 
آن شب، برعکس همه ی شب ها، زوفی به سرعت خوابش برد و هیچ خوابی هم ندید. صبح که بیدار شد هم اصلا احساس بدبختی نمیکرد و هرچقدر فکر می کرد دلیلش را به یاد نمی آورد. تمام مدتی که مسواک می زد و شلوار و کفش میپوشید هم یادش نیامد. تقریبا به محل کارش رسیده بود که یادش آمد دیروز چقدر بهش خوش گذشته بود.

یک وقتی بود که من موبایل نداشتم، و کامپیوتر شخصی هم نداشتم، و اینترنت هم فقط میدانستم که مادرم استفاده میکند تا ایمیل بزند و کارهای خسته کننده ی اداری بکند، و هوا هم انقدر غباری نبود یا من توجه نمیکردم، ولی واقعا نبود.

آن وقت ها فقط باید از روی فلان درس مینوشتم و بعد بیکار بودم. حالا که بیکار بودم، راه می افتادم دنبال سرگرمی.

از سرگرمی هایم بهترینش وقتی بود که خاله اینهایم می آمدند و پسرخاله هایم، با هم از این بازی های واقعی میکردیم. گرگم به هوا و قایم موشک و فلان و بهمان. "چشم بسته" هم خوب بود ولی شخصِ چشم بسته معمولا از زیر چشم بندش بقیه را دید میزد و تقلب میکرد.

وقتی پسرخاله هایم نبودند، برادرم را پیدا میکردم و هرجا میرفت تعقیبش میکردم و روی اعصابش میرفتم. یا هر حرفی میزد تکرار میکردم. معمولا هم در آخر کار گلاویز میشدیم و زور هیچکدام هم به دیگری نمیرسید جدن.

آن وقت ها که قدم انقدر دراز نشده بود واقعا تر و فرز بودم. از پله ها که می آمدم بالا سوت میزدم و وقتی می رفتم پایین هم همینطور. مثل اسب هم یورتمه میرفتم، جدی. حتی رو پله ها. روزی بیست دفعه هم کل خانه را -از پشت بام تا زیرزمین- طی میکردم و یکجا بند نبودم. همه تان هم همینطور بودید.

عشقم هم آن پسر مو زرده توی کارتون پوکیمان بود.


نمیدانم به خاطر این بود که اتاقم از اتاق برادرم جدا شد، یا به خاطر سال نحس کلاس پنجم ابتدایی که افسرده م کرد، یا به خاطر از دست دادن تنها دوست آن زمانم چون مدرسه هامان جدا شد، یا به خاطر اینکه وارد دوره راهنمایی شدم و یونیفرم مدرسه مان رنگ قیر شد و درس هامان سخت شد، یا به خاطر اینکه یکهو به طرز واقعا عجیب غریبی مثل یک نهان دانه ی دولپه ای(مثال=لوبیا) قدم شروع کرد به بلند شدن طوری که از اول راهنمایی تا آخر همان سال، از بچه ی ریز نقشی که بودم تبدیل شدم به قدبلندترین بچه ی کلاس(هنوز هم.)، ولی به خاطر یکی از اینها بود که من الان آدمی هستم که تماما در اتاق دربسته ای پنهان شدم و گاها با آدم هایی که توی مغزم زندگی میکنند حرف میزنم، و انقدر گنده شده ام، انقدر گنده شده ام که دیگر در هیچ یک از جاهایی که زمان بچگی موقع قایم موشک بازی جا میشدم و خود را پنهان میکردم جا نمیشوم. اصلا هیچ جا جا نمیشوم. بچه که بودم فقط باید دست و پایم را توی شکمم جمع میکردم تا قد حلزون بشوم(اغراق)، ولی حالا حتی اگر دست و پایم را هم خوبِ خوب جمع بکنم، به اندازه ی گوزنی که پشت مبل قایم شده باشد مشهود هستم.

من اصلا از اینترنت و کامپیوتر یک ذره هم خوشم نمی آمد. پاهایم هم شبها از تخت بیرون نبود. خب چرا تخت جوری است که اگر یکم کش بیایید دست و پایتان آویزان بشود؟ خب اینطوری که مجبور میشوید هی دست و پایتان را شبها جمع بکنید و شبیه لاکپشت بشوید که. صبح هم با بدن درد بیدار میشوید.

قد بلند فقط به این درد میخورد که پودر لباس شویی از "اون بالا" بیاورید و پروژکتور کلاس را روشن کنید. ولی اینها بیشتر دردسر است. چه فایده ای دارد وقتی همچنان پاچه ی شلوار های جین برات بلند است؟

روزهای وحشتناک.

به قول وبلاگ نویسمان، حسین.ط، خالی از لطف نیست که روزهایی عینک نزنیم و تار دیدن دنیا را تجربه کنیم.

آپارتمان پنج طبقه، قسمت دوم

زوفی عادت داشت پاچه های شلوارش را سه چهار بار تا بزند، تا مچ پایش معلوم شود. مورینو هم عادت داشت خودش را به مچ پای زوفی بچسباند و جدا نشود. زوفی بهش محل نمی گذاشت، چون روی کاناپه ی نرم و راحت خانم آلبریچی نشسته بود و در حالی که داشت کلوچه هایش را توی کاسه شیرش می انداخت، تلویزیون کابلی تماشا می کرد. 

وقتی حدود یک چهارم تمام کلوچه ها را چپه کرد، بقیه را به چهار قسمت نامساوی تقسیم کرد: هفت تا برای ادگار، پنج تا برای آن پسره ی جدید، سیزده تا برای ژاک و ده تا هم برای خود خانم آلبریچی.

تا ساعت شش بعد از ظهر سهم همه را به در آپارتمانشان برده بود، ادگار و کایل تشکر کرده بودند، و ژاک با کینه توزی گفته بود: "چرا انقدر طولش دادی؟ پرنده هایم از گرسنگی ضعف کردند!" و زوفی هم جواب داده بود: "تو که پرنده ای نداری، زاک-زاک." ژاک هم در را به هم کوبیده بود.


زوفی بعضی شنبه ها، این ساعت ها، به باری در خیابان خودشان می رفت، جلوی پیشخوان روی یکی از آن چهارپایه های بلند می نشست و چای یخ می خورد و بقیه را نگاه می کرد و با حرف های بی سر و تهش حوصله پسر پشت پیشخوان را سر می برد. 

امروز از آن شنبه ها نبود، امروز زوفی لباسهای راحت و قشنگی پوشید،(منظورمان از راحت گشاد، و از قشنگ تمیز است) و کمی پول توی جیب هایش چپاند. بعد هم منتظر زنگ در شد تا دوست جدیدش، دوریان، همانطور که قرار گذاشته بودند بیاید دنبالش و بروند شهربازی.