The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

The Blue

all day and all night and everything she sees is just blue, like her, inside and outside

زمان خر است.

جدیدا یه تکست واسم اومد، میدونید، بعد از صدها سال مثلا. ولی مال من نبود، اشتباه بود. مال پسرش بود. ظاهرا شماره من و پسرش خیلی شبیهن، مال من ٩٢٩٣ و مال سبحان ٩٣٩٢. انگار از دست آقای سبحان آقا شاکی بود چون نهایتا گفت "حیف ما مادرا!" و بله. حیف. حیف که انقدر خوبید. کاش یکم خودخواه بودید و اگه بودید من خوشحال تر بودم.
کاش برای بشر حالتی مثل استندبای وحودداشت، که وقتی خسته می شد میرفت رو استند بای، مثلا یک ماه. یا دو سال. بعد ازدوسال، همه چی مثل قبل باشه لطفا.
من نمیخوام بزرگ بشم حالا حالاها.

استخر = سرسره

دیروز رفتیم که بریم کافه آدم برفی،(به جز رعنا، رعنا رفته شمال) درشو که باز کردیم بوی سیگار و فلان به مشام رسید و دریافتیم که جای بچه ها اینجا نیست که :-" رفتیم پدر خوب. 

نمیدونم چرا توی منو ها "چای یخ" رو تحت عنوان "آیس تی" و قاطی آب میوه ها نوشتن. خب بذاریدش کنار بقیه چای ها.

تازه فقط چای یخ خالی خالی؟ خب لیمویی، ترنجی، نعنایی چیزی هم بش بزنید دیگه. اینهمه انواع قهوه مهوه میذارید همه شم یه مزه میده دو تا جور چای یخ بزنید تنگش خب :-" 

و حالا، چرا چای سرد؟ زیرا چند باری چای داغ رو امتحان کردم، مثلا من و شخص ایکس چایی سفارش دادیم، ایشان زود خورده و من هنووووز گذاشتم که سرد شه. که نسوزم. طرف رفته خونه ش من هنوز کنار لیوان نشستم که سرد شه. خب کی سرد میشی دیگه؟  

شقایق گفت با اینهمه نوشیدنی-فقط دوتا بود- تمام شب باید بری دسشویی که. منم خندیدم. ولی نباید میخندیدم چون راست گفت. صبح به چه سختی خودم رو تا دسشویی کشوندم آخه! همه ی شب هم خواب دسشویی میدیدم.


سه تارم و خراب کردم. میخواستم سیم "دو" رو روی "ر" کوک کنم که زرد ملیجک بزنم، نشد، خراب شد. خواستم برش گردونم بقیه سیم هارو هم خراب کردم. خواستم سیم "سل" و با اینا تنظیم کنم خداقل، اصلا از رده خارج شد. حالا باید ببرمش بیمارستان بگم این مُرده. کوکش کنید لدفن. 


چقدر ریزش مو دارم ها. من قبلا یه موهایی داشتم راپونزل! کور شم اگه دروغ بگم. عه... لامپا خاموش شدن؟ تاریکه...

بله داشدم میگفدم بنده عجب موهای زیادی داشتم. الان شبیه اسمیگل شدم. با چند تار موی زشت.

امروز پس از مدت های مدید قراره بریم استخر...


آزمایش جوش شیرین و بنفش

سه شنبه که آنی اومده بود گردنبند نقره م رو که توش عکس مامان بابامه پیدا کرد و گفت که چرا نمیپوشم، و امروز تصمیم گرفتم برقش بندازم و استفاده ش کنم پس سیم ظرفشویی و محلول جوش شیرین و آب آوردم و الان مثل الماس میدرخشه. و بعد متوجه شدم که لاک بنفشم یه جورایی غلیظه و خواستم با آب رقیق ش کنم پس از همون فنجانی که توش آب و جوش شیرین بود توش ریختم و یهو دیدم که رنگ بنفش کف کرد و کف کرد و درست عین آزمایش آتشفان کلاس پنجم شد که اون هم البته،با جوش شیرین و یه چیز دیگه انجام شده بود که تقریبا مطمئنم اون "چیز دیگه" تو این شیشه ی لاک وجود داشته. آتشفشان بنفش خوشگلی بود و به موقع تونستم یه کاغذ زیر قوطی لاک بذارم که زندگیم رو به گند نکشه و بعد در عین آسایش شاهد جاری شدن رنگ بنفش باشم...

.

اینکه یک رابطه به سادگی یک رابطه باشه کم پیش اومده.و افراد دوسوی این رابطه ی ساده هیچوقت لازم نبوده مثل هم فکر کنند،مثل هم رفتار کنند،مثل هم زندگی کنند و مثل هم انتظار داشته باشند. بلکه فقط کافی بوده که همدیگرو بپذیرند اونطوری که هستند. اینطور روابطی برای من دو بار پیش اومدن که اولیش وقتی مدرسه م عوض شد تموم شد و دومیش رو دارم. بند های ضعیف تری هم هستن که بین من و افراد دیگه ای هستن ولی برای من همین یکی کافیه. مثل هم نیستیم، فرق داریم. یه جاهایی کاملا موافقیم و یه جاهایی کاملا مخالف.ولی بحثی نیست. سعی نمیکنیم وانمود کنیم مثل همیم و اگه مشکلی باشه به هم میگیم. بعدا اون مشکل رو با مشکلات دیگه جمع نمیکنیم و ناگهان همدیگرو محکوم کنیم. همدیگرو میفهمیم و قبول داریم. 

به همین سادگی،به همین قشنگی

پودر سفید

مهره های کمر من از روی پوست مشخص ن و کاملا قابل لمس.و سرسره ی استخر زرین تیکه تیکه به هم وصل شده،و در هر قسمت اتصال برآمدگی کمی وجود داره.و وقتی تو سرسره به پشت دراز کشیدم،مهره های استخوانی پشتم روی برامدگی ها کشیده شدن و نتیجه ای که اکنون در دست هست یه پشت اسخوانیِ زخمی شده ست.و مایوم هم روی همین نقاط پاره شده و اوه من چقدر این مایو رو دوست داشتم....

امروز که خانم گمار اومد دنبالم،یه آهنگ جنیفر لوپز گذاشته بود و یهو با یه حرکت دست صداشو زیاد کرد و من یاد حرف آنی افتادم که خیلی کامل این حرکت رو قبلا شرح داده بود. :)) و سعی کردم اون کیکی که دستم بود رو تو حلقم بچپونم که معلوم نشه دارم میخندم.و بعد از جنیفر لوپز آهنگ "واویلا لیلی" و سپس "گل پری جون" مارو مستفیض کرد.و ناگهان وسسط آهنگ گلپری دیدم داره تیکه ای رو میخونه که یبار آنایتا گفته بود چه زجری ازش کشیده و اون چیزی نبود جز:

صدای کلفت: "دستاش کوچیکه پاش کوچیکه نمیتونه گریزه"

صدای نازک: "دستام کوچیکه پام کوچیکه نمیتونم گریزم"


اتفاقا من کسیو میشناسم که دست و پای خیلی کوچیک داره و کفش سایز 36 میپوشه و خیلی هم خوب میگریزه و مثل یوزپلنگه و همین آنی خودمونه.

بعله.

برگشتنی هم یه آهنگ مربتط با اعتیاد بود...چون از غصه ی خانواده و پودر سفید و وابستگی حرف میزد و بجز اون فقط میگفت: نرو بیا نرو بیا نرو بیا نرو نرو نرو بیا نرو بیا نرو بیااااااااا

فکر میکنم این آهنگ بعد از مصرف پودر سفید سروده شده.

فردا امتحان شیمی داریم.و با معلم زیست خوب و محشرمون کلاس داریم.چقدر خوبه 8-> معلم شیمی م خوبه.درس شیمی م بده.ای شیمی مزخرف

من میرم دشوری :-"

کابوس سرویس

پریروز که رفته بودیم استخر-و رعنا نبود چون رفته مسافرت- دیدیم که یه سرسره ی خیلی بزرگ نصب کردن که هنوز نیمه کاره ست و البته فکر کنم امروز تموم شده باشه.اینجا نکته ای رو باید ذکر کنم: لطفا وقتی میرید استخر طوری لباس بپوشید که چشم بقیه به نقاط خصوصی تون نیفته و آه محض رضای خدا وقتی میخوای حوله تو بپوشی بازش نکن که بعد ببندیش چون اوضاع یکم عجیب میشه وقتی دوستاتو لخت ببینی.خداروشکر که چشمام ضعیفه وگرنه باید همونجا کور میشدم :-"
آره :-"
به هر حال بعدش رفتیم شهر کتاب و من دقایق طولانی بین دو تا جامدادی گیر کرده بودم...از اونجا تا خونه ی ما دو سه تا خیابون دراز پشت سر هم بودن و اگه مستقیم میرفتی صاف به مقصد میرسیدی و اتفاقا اتوبوس ها و تاکسی های زیادی ازونجا رد میشدن و ایستگاهی بود و خلاصه مسیر برگشت خیلی راحت بود ولی مهسا و شقایق و آنایتا میخواستن برن پیتزا بخورن و من در لحظه حالم از هرگونه مواد غذایی بهم میخورد پس برگشتم خونه.
دیشب بازم کابوس سرویس دیدم.کابوس سرویس از این قراره که از وقتی اول ابتدایی بودم خواب میدیدم که سرویس اومده دم در و من دنبال شلوار میگردم و همه چیز به شدت کنده و نهایتا یه ربع مونده به هشت صبح،بالاخره در بهترین شرایط موفق میشم برسم به سرویس و سرویس-که دیشب خانم گمار بود- دو ثانیه قبلش با سرعت میره و جام میذاره و من با آنفاکتوس قلبی بیدار میشم و بهش لعنت میفرستم.

احتمالا از من متنفری

من آدم خوبی م.انقدر آدم خوبی م که حالم از بقیه بهم میخوره چون دیگه خسته شدم انقدر که با همه خوش رفتار بودم و هیچ چیز جز پلشتی ندیدم.فکر میکنن اگه لباسات گشاد باشه و به ظاهرت اهمیت ندی دیوانه ای.ولی خودشون دیوانه ند که خودشونو عذاب میدند.بعضی وقتا با یه موارد خیلی رایج روبرو میشم که در مقابل میتونم فقط تعجب کنم.مثل همینکه اکثر افرادی که منو میبینن میگن وای چه لباس گشاد و راحت و نخی ای.چقدر خنکه حتما.ما گرممونه.و من نمیدونم چه جوابی بدم؟ از کوره در برم؟ خب اگه به نظرت این خنکه چرا یه چیز جین یا کتان رو سفت و تنگ به خودت میچسبونی که دوایری از عرق زیر بازوهات نقش ببنده؟ میدونید لباساهای نخی و گشاد ارزون هم هستن،ولی آخه سوپرمدل نشونت نمیدن که،بخاطر همین باید خودتونو تنگ و ترش کنید که یعنی خوشتیپ باشید.حالا کی دیوانه ست؟
احمقهای دیگه اونهایی ن که میگن هه هه هه،چه لباس گشادی،هه هه هه.چقدر تو زشتی حتما نداری چیز دیگه بپوشی؟
در جواب به اونها هم فقط میتونم جامو تغییر بدم و فاصله بگیرم.البته اگه مثل الان فوران هورمون و عصبانیت داشته باشم تا ساعت ها واسه اون افراد روضه میخونم.کار من اینه: روضه خونی.همیشه نکاتی راجع به آب و درخت و کاغذ و پلاستیک میدم و ساعتها حرف میزنم ولی همه ی کودن هایی که گوش میدن فقط منتظرن که خفه شم و گم شم تا یه نفس راحت بکشن.
i'm tired now

بتمن عینک جدید خریده

شکورجان صاحب وبلاگ شد.به خاطر همون منم دلم برای وبلاگم تنگ شد.

سردمه،ناراحتم.زبونم میسوزه.بخاطر دنت بستنی ه.اینکه دنتِ نرم و خامه ای وقتی یخ بزنه به چنان بلور های سفت و تیزی تبدیل بشه عجیبه.خیلی چیزا عجیبن.عجیبه که نفهمیدم خانم کولتر واقعا به لایرا اهمیت میداد یا بازم دروغ میگفت؟ از آنی میپرسم.الان کتاب پنجم و آخر "نیروی اهمرینی اش" هستم.

نمیدونم تاحالا سگ داشتین یا نه،نمیدونم سگاتون مثل الان من بوده ن یا نه ولی الان مثل سگی هستم که صاحبش از خودش رونده،ولی دوست نداره به بقیه اهمیت بده و فقط صاحبش رو میخواد.ولی من صاحبی ندارم و کسی من رو نرونده و در واقعیت من اسبی بودم که جفتک انداخت.ولی اینا به خاطر هورمون هان.

اه من فکر میکردم ایمنی اختصاصی و غیر اختصاصی رو بلد باشم ولی تاحالا غیراختصاصی هارو خیلی هم بلد نبودم.شاید اختصاصی رو بلد باشم :-< 

گرممه.

امروز دبیرفیزیک جان یه چیزایی گفت که از پایه تفهیم نشد.میخواستم بگم: "وایسا،وایسا!برگرد قبل تر،اونجا که گفتی درس امروز رو شروع میکنیم با مبحثِ..."  :-| میگفت من که توضیح میدم ننویسید.سپیده ننویس. ننویس سپیده. *معلم درس را توضیح میدهد* *سه ثانیه بعد* :"نوشتین؟!" 

خب بابا بیا برو اونور ببینم.با اون هشت(8) هات.

میدونی،بعضی چیزا با منطق حل نمیشن ولی منطق بهشون کمک میکنه.مثل همینکه... اه ولش کن.
بابا من ناخن ندارم همیشه ناخونامو کوتاه میکنم بجز یه دونه از یه دست م که برای سه تاره و یه دونه دیگه از اونیکی دست م که برای خاروندن پشتمه.همه تون پشتتونو میخارونید خب،چیه خب.
آهان.هدف از اینکه گفتم من ناخن ندارم این بود که ناخن ندارم ولی همیشه ناخن ها و انگشتام بین روسری نخی م گیر میکنن و پاره ش میکنن ولی از اونججایی که خیییلی بزرگ و شلوغ و نخی ه چیزی ش نمیشه.
absent minded
absent minded
راستی چتری هامو کوتاه کردم ولی محض رضای خدا هرکس که بم میرسه چتری هامو- که تو هوا پراکنده کردم و قژقژیِ موفقیت آمیزی تولید کردم-خش خش میکشه تو صورتم که مثل احمقا بشم.راسش یاد رویا میفتم که یا چتری هاش خیلی وحشتناک بود چون همیشه صااافِ صاف میاوردشون پایین و اه چه مسخره.بابا دست نزن خب.به موهای خودت دست بزن.دفعه دیگه کسی دست بزنه مثل اسب شیهه میکشم.

راستی شنبه با سینا و دوستای من-رعنا شقایق مهسا آنی-رفتیم پینتبال و فکر میکنم روابط خواهر-برادری مون به طرف مثبت صعود کرد.علاوه بر اون اناهیتا که مثل بتمن میجنگید و همه رو میزد و غیر قابل باخت بود رو من زدم.به بتمن تشبیه ش کردم چون خیلی قوی و اینها بود ولی توی اتاق رختکن تمام بازوهاش کبود و سیاه شده بودن.البته میدونید که ست آخر و با کلی دردسر و کمین کردن زدمش دیگه :-" قبلش اون یبار من و تسلیم کرده بود و یبارم زده بود.

قضیه ی پارک و استخر

قضیه پارک:
میخواستیم بریم خرید،پس من و آنی رفتیم طرف خونه ی شکور.ولی هوا خیلی گرم بود و ترجیح دادیم یک ساعتی تو سایه درختای پارک کوچه بالایی بشینیم و نشستیم.ولی گرسنه مون بود و رفتیم از کنار پارک فلافل گرفتیم و درست وقتی منتظر فلافل ها بودیم،یه ماشین اومد و کنار پارک،پارک کرد و به نظر میرسید میخواد پیاد بشه یا اینکه بره ولی شکور گفت عه این چرا مارو نگاه میکنه،برگشتم و دیدم یه مرد با ظاهر ترسناک که نصف صورتش ریش و پشم بود و نصف بقیه یه عینک دودی،بر و بر زل زده به ما سه تا.مام گفتیم شاید منتظر کسیه و چشماش چپه پس بریم تو پارک بشینیم،راستش من داشتم خیالبافی میکردم که اگه بریم تو خیابون و بخوایم خرید کنیم بیاد با ماشین عمدا بزنه بهمون و یکی مونو بندازه پشت ماشینش و برو که رفتی ولی من همیشه از این فکرا میکنم پس به خودم نگرفتم،ولی طرف خیلی پلید نگاه میکرد.به هر حال رفتیم تو پارک و دور ترین نقطه به اون ماشین رو انتخاب کردیم ولی یکهو مهسا که روبروی ما وایساده بود و روبروش خیابون هم بود رنگش پرید و گفت عه یارو پارکو دور زده اومده اینور!خب زهره ترک شدیم،و بازم جامونو عوض کردیم و قرار شد اگه طرف بازم اومد زنگ بزنیم به بابای مهسا که بیاد دنبالمون.مرد روانی باز هم دور زد :-| و با تلفن حرف میزد ومارو نگاه میکرد و واقعا پلید و خبیث بود.من میگفتم پلاکشو به پلیس گزارش بدیم ولی آنی از دادن موبایلش به من خودداری کرد و خودم تلفن نداشتم.به هر حال بابای شکور اومد،و وقتی رفتیم طرفش شخص پلشت به سرعت فرار کرد و ما گیج بودیم که چراااا خب آخه این همه داف تو این شهر بود این چرا جذب ما شده خب.روانیه خب.ولمون کن خب. به هر حال،رفتیم خونه ی مهسا برای آسایش بیشتر و اتاق برادرشم که با پنجره به اتاق خودش راه داشتو دید زدیم :-" :)) از اتاق مهسا هم شلخته تر بود.و ژله ی رنگی رنگی خوردیم و افسوس خوردیم که خریدمون خریده نشد.

قضیه استخر:
مامان مهسا چندین تا بلیت استخر هتل پارسیان گرفته بود قرار بود که دوشنبه ی پیش بریم.گفتم نمردیم و استخر هتل هم رفتیم.بعد عانی اومد و گفت نریم چون...اممم...آهان گفت پشمالوعه :-" و نمیخواد بره استخر لوکس درحالی که پشمالوعه :-" ما هم خب گفتیم که حرف مفت نزن و بیا و اینچیزا ولی بعدش گفت شب میخواد بره خونه عمه ش و خوابش میگیره :-" ولی من و مهسا اون موقع بساط جمع کرده بودیم و حاضر شده بودیم و استخر نرفتن در حد توانمون نبود به خاطر همین دوتایی رفتیم.من فکر میکردم ارتفاع اب همه جای استخر یک و نیم متره و به خاطر همین چلوپی پریدم قسمتی که به خیال من یک و نیم متر بود ولی دیدم کف پام به کف استخر نرسید و سعی کردم برسه ولی نرسید خواستم به شکور-که از عمیق وحشت داره و فکر میکنه غرق میشه-بگم نیا نیا که دیدم شلوپ!و بلافاصله شکور خودشو از آب بیرون کشید و من واااقعا فحش هایی که تو دلش به م میداد رو احساس میکردم :-" به هر حال :-" شنا کردیم یکم اونور تر و خیلی م خوش گذشت.این دوشنبه م رفتیم و عانی م اومد و خیلی تر خوش گذشت.
مدرسه کلاسای تابستانی گذاشته و ازش متنفرم ولی خوشبختانه دبیر زیست امروز از فصل اول که من قبلا خونده بودم شروع نکرد و از فصل ژنتیک شروع کرد که خیلی خوبه چون اگه فصل اولو میگفت اه بابا وقتم تلف میشد.اممم...رنگ یونیفرم مدرسه به دست تلاش های من از سورمه به خاکستری تغییر کرد ولی این دوروز دیدم که همه ی بچه ها ازش متنفرن.ولی خب این بچه ها احمق ن لعنت به اونا من فعلا پیروزم. :-|
الان سه هزار صفحه رمان تخیلی از آنی گرفته م :-" تا هزار سال هم تموم نمیشه.میخوام سولومون هم بخونم.


پی نوشت:بین نوشتنام کامپیوتر احمق و خودسرم ریستارت شد که آپدیت بشه و من سکته کردم چون خیییلی نوشته بودم و اینارو باید مینوشتم چون شکور گفت و اگه از دست میرفت دیگه نمینوشتم چون حالم خوب نیست و خوابم میاد ولی خب از دست نرفتن :-" مرسی گوگل کروم

دقایقی قبل از سولومون

من فقط شش دقیقه وقت دارم،امیدوارم بتونم تو این شش دقیقه چیزی که میخوام رو بگم.دیروز رفتیم استخر و اه لعنتی چقدر آب استخر گرم بود همه ش مجبور بودیم بریم تو حوض آب سرد.
به نظر من خیلی چیزها مفهومی ندارند.خیلی سعی میکنند مفهوم داشته باشند ولی ندارند.نمیدونم...کلمه های قلنبه بکار میبرند و گودرز و شقایق رو بهم مربوط میکنند و هیچ چیز منطقی نیست ولی یک طوری صحنه سازی میکنند انگار همه چیز منطقیه.مخصوصا تو فیلم ها.مخصوصا تو فیلم هایی که بین سالهای دو هزار تا هزار و ده ساخته شد.من از چیزهای بی فایده متنفرم.

هدف چیه وقتی چیزی باشه که فایده ای نداره.هدف از فیلم "v for vendetta'" چیه؟ هیچی.امروز هدفون شکسته م رو با چسب نواری تعمیر کردم،لواشک اناری که باقی مونده بود رو خوردم و چرت زدم و با صدای در زدن اتاقم بیدار شدم.فکر میکردم "هیمدال" نگهبان دروازه ی "آزگارد" در فیلم "ثور" اومده.و جوابشو ندادم.بعدش فکر کردم حتما مامانم بوده.میدونید آخه لحظه ای که از خواب بیدار میشم هنوز در خواب هستم.