در آپارتمان کوچکی که نمای رنگ پریده ای داشت ولی گل های خودروی رنگارنگ زیادی دیوار های آن را پوشانده بودند، هشت نفر زندگی می کردند: پیرزنی ایتالیایی به نام خانم آلبریچی، گربه ی خانم آلبریچی(مورینو، که لاغر و یکدست سیاه بود و دم پشمالویی نداشت)، ژاک(که مرد مسن و قدبلند استخوانی ای بود و هیچکس لبخندش را به یاد نمیاورد)، زوفی(دختربچه ی گنده ی بیست و سه ساله ای که کفش های گنده ای میپوشید)،آقای اسپاروفسکی که موش زوفی بود، ادگار(مرد افسرده ای که همسرش او را ترک کرده و دخترش نیز در بچگی مرده بود)، سگی به نام هارولد که متعلق به ادگار بود، و پسری که به تازگی واحد طبقه دوم را اجاره کرده بود و به نظر زوفی اسم مزخرفی داشت، کایل.
یکی از سرگرمی های روزهای شنبه ی زوفی این بود که صبح بیدار شود، برود پایین، به طبقه سوم، از ژاک بداخلاق آرد و تخم مرغ بگیرد، برود دو طبقه بالاتر، پیش خانم آلبریچی در طبقه پنجم، تخم مرغ ها و آرد را به او بدهد و سپس در پذیرایی خانم آلبریچی با مورینو سرگرم شود تا خانم آلبریچی در حالی که چیزهایی را به مخلوطی از زبان انگلیسی و ایتالیایی و با لهجه غلیظ و غالبا نامفهوم برایش تعریف میکند، کلوچه های کم نظیری درست کند.
آن روز شنبه ای که شب قبلش زوفی تا نیمه شب مشغول درست کردن پاپیونی برای آقای اسپاروفسکی بود و میخواست او را وادار کند که رسمی رفتار کند، کاملا ابری بود. به خاطر همین کمی بیشتر طول کشید تا زوفی از خواب بیدار شود و کفش های گنده اش را بپوشد.
به هر حال کمی قبل از ساعت 9 زوفی تالاپ تولوپ کنان پله هارا پایین آمد و چند ضربه ی محکم به در خانه ی ژاک زد و بعد چند ثانیه ای منتظر شد.
ژاک در آپارتمانش را حرکتی تند باز کرد و نگاه شرلوک هلمزی به زوفی انداخت. سپس با ملایمتی متظاهرانه و متضاد با حرکاتش، با لحنی کش دار و کینه توزانه گفت:
ژاک- بلـــه...؟
زوفی- سلام، صبح به خیر. آرد دارید؟
ژاک- آرد...؟ نخیر... آرد من تمام شده خانم جوان.
زوفی- تخم مرغ چی؟
ژاک- تخم مرغ هم نداریم. خداحافظ خانم جوان.
و میخواست در را ببندد که زوفی مانع شد و گفت:
زوفی- ژاک! من میدانم که اگر تمام محله آرد نداشته باشند شما یک نفر حتما آرد داری! مخصوصا این روز شنبه.
ژاک با بی میلی و رخوت گفت: "خب، شاید کمی آرد داشته باشم... اجازه بده توی کابینت ها را نگاهی کنم..."
زوفی- و تخم مرغ!
ژاک نگاه تند و کینه توزانه ی دیگری به زوفی انداخت و با اکراه تمام گفت: "و تخم مرغ."
و در را بست.
حدود پنج ثانیه بعد دوباره در را باز کرد و یک پاکت بزرگ آرد و ده تا تخم مرغ توی بغل زوفی گذاشت و گفت:
ژاک- اگر باز هم مثل هفته ی پیش کولی بازی دربیاوری و بیشتر کلوچه ها را برای خودت برداری هفته ی بعد از آرد خبری نیست، دختره ی مفت خور!
زوفی- گفتید آرد نداشتید، هان؟ اگر کسی نداند فکر میکند آرد و تخم و مرغ را همین پشت در گذاشته بودید و منتظر من بودید که انقدر زود آنها را آوردید.
و لبخند گنده ای تمام صورتش را پوشاند.
ژاک کمی دستپاچه شد و به سرعت در را بست.
زوفی هم با شانه تخم مرغ و پاکت کاغذی و قهوه ای آردش پله هارا تالاپ تولوپ کنان بالا رفت و چند ضربه به در خانه ی خانم آلبریچی زد. پیرزن در را باز کرد و درحالی که چیزهایی درباره "وقت شناسی" و "جوانان آن روزهای قدیم" میگفت، پاکت و تخم مرغ هارا از دست زوفی بیرون آورد و به طرف اشپزخانه ی قشنگ و دلبازش رفت.
زوفی خودش آمد تو و در را هم بست، بعد هم به پایین، به پاهایش، و گربه ای که خود را به آنها میمالید نگاه کرد.
با قدم های بلند به سمت میز مستطیلی شش نفره ی آشپزخانه رفت و در حالی که مورینو را روی زانویش میگذاشت، به حرف های خانم آلبریچی گوش سپرد. با اینکه خیلی از آنها را نمیفهمید.
برای بار دوم پاراگراف های درازی داستان سرایی کرده بودم، ولی فکر میکنم داستان نیمکت صرفا بدشانس است و سرانجام ندارد. همچنین، نمیدانم آن را به شکل داستان کوتاه ادامه دهم یا یک داستان بلند و قسمت قسمت درست کنم.
از آنجایی که شخصیت های داستان اول مان بی نام و نشان بودند، فکر نمیکنم هیچ وابستگی به آنها به وجود آمده باشد. ولی اگر میخواهید بدانید سرنوشت دختری با چیب های پر از آبنبات چه شد، باید بدانید که او از غصه خود را در دریا انداخت؛ چون او که از ده سالگی منتظر کسی بود که نمیدانست کیست، وقتی بالاخره با او روبرو شد، فهمید که انتظارش بی ثمر بوده و خواهد بود، چون کسی منتظر دختر آبنباتی مان نبود. این موضوع برای فرد پریشان و افسرده ای مثل او خارج از حد تحمل بود و به همین دلیل ساعتها با فکری مشغول روی صخره ی بلندی بر فراز دریای یخ زده ایستاد و بالاخره از ایستادن خسته شد و فکر میکنم هنوز توی آب شناور باشد چون جسدش را هم پیدا نکردند.
من هنوز تولید مثل جنسی و غیر جنسی نخواندم و مطمئنم فردا صبح از اینکه زودتر نخوابیدم پشیمان میشوم.
جمعه ای که گذشت یه قرار داشتم، میدونید، با یه آدم واقعی. ولی دیر کرد و من بیشتر از ده دقیقه منتظر نشدم.
بحث کلاس مکالمه ی جمعه درباره ی "امید،دلیلی برای زندگی" بود. معلوم شد که خیلی ها خیلی زمانها امیدشون رو از دست دادن. مهرداد گفت که دوبار اقدام به خودکشی کرده، یهبار خودش رو از ارتفاع پرت کرده و یه بار هم رگشو زده. بهش گفتم که اگه واقعا میخواد بمیره باید خودشو از ارتفاعی بیشتر از سی متر پرت کنه، وگرنه فقط داره با خودش شوخی میکنه.
هی، گفته بودم یه میز سفید بزرگ جدید تو اتاقم گذاشتم و میز قرمز آبی خیلی کوچیک قبلیمو برداشتم؟
گفته بودم که ستاره های شبرنگ به سقفم چسبوندم؟
قطعا نگفتم که امروز هشت تا سیب خوردم.
گرفتار خودسانسوری شدم. همه رو میبینی که از خودسانسوری شکایت میکنن، و میگن: "فکر نمیکردیم هیچوقت دچارش بشیم!"
منم الان جز اونام. شاید باید یه وبلاگ جدید درست کنم و آدرسش رو به هیچکس ندم. به هیچکس که منو میشناسه. شاید همین الان این کارو بکنم.
تمام عمرت از گربه ت مراقبت میکنی! هشت سال بزرگش میکنی تا اینکه به یه گربه ی چاق و نارنجی و پیر تبدیل میشه، و بعد ولت میکنه! ولت میکنه و اصرار داره که از این به بعد تو خونه خواهرت زندگی کنه! برای شما اتفاق افتاده؟ برای من افتاد.
اسمش پورفیت بود، از هشت نه سالگی داشتمش، مامان و بابام اون موقعی که پام شکست و قرار شد دو ماه تو گچ باشه برام خریدنش.
-راستش- تمامش رو از خودم بافتم. من نه خواهر دارم و نه گربه ای به اسم پورفیت و نه هیچوقت پام شکسته. تازه تاحالا به لیسبون هم نرفتم. (که هیچ ربطی نداشت، ولی ممکن بود این چاخان رو هم بکنم که به لیسبون رفتم.)
من از خواهر داشتن متنفرم، من بقیه آدم هارو آزار دهنده و احمق میبینم. به طور غالب تمام اونها رو، ولی بعضی هارو نیمه وقت آزار دهنده میبینم، یعنی همیشه آزار دهنده نیستن.
همچنین کسی هست که ازش متنفرم و دوست دارم شپش بزنه و به خاطر همین کچلش کنن. این حرفارو از معلم بهداشت در آوردم. از اونجایی که میخوام با خودسانسوری مقابله کنم، این چیزایی که نوشتم رو پاک نمیکنم.
فردا قراره خودم به عنوان ولی خودم تو جلسه ی اولیا و مربیان شرکت کنم. چون مامان بابام نمیتونن.
عربی های پس فردام رو هم نوشتم.
گفته بودم یه بار با صورت افتادم توی کیک تولدم؟ خب، این اتفاق واقعا افتاده. امیدوارم بعد تر ها به اندازه ی کافی سیر باشم که بتونم این داستان مورد علاقه م رو بنویسم. ولی حالا گرسنه مه و باید برم بخوابم.
پی نوشت: لابد شما وقتی گرسنه تونه غذا میخورید، ولی من میخوابم.
پی پی نوشت: باید حوصله به خرج بدم و بعد از نوشتن یه متن، یه دور بخونمش و اشتباهات تایپی ش رو برطرف کنم، ولی نمیکنم. به خاطر همین وقتی وبلاگ خودم رو میخونم خجالت میکشم. به خاطر همین وبلاگ خودم رو نمیخونم.
گاهی نمیدونی بودن یک چیز افسرده ترت میکنه یا نبودن اون.
زمستان بود ولی هوا سرد نبود. در حدی بود که با یک ژاکت و پالتوی ساده احساس راحتی کنی و از آفتاب غیر منتظره لذت ببری. مردی که دست هایش را تا ته در جیب شلوار جینش فرو کرده بود نزدیک نیمکت قرمز شد و روی آن نشست و به دریاچه خیره ماند. اینجا تنها قسمتی بود که درختان جلوی دید دریاچه و همچنین طلوع کماکان خورشید را نگرفته بودند.
زنی هم که دست هایش را تا ته در جیب پالتوی سیاه و گشادش فرو کرده بود قدم زنان و آهسته، با شانه های خمیده اش به نیمکت قرمز نزدیک شد و کنار مرد نشست. چند لحظه ای به منظره ی روبرویش خیره ماند و به ذهن خالی اش فکر کرد.
مرد سرش را آرام به سمت راست چرخاند و به نیمرخ زن نگاه کرد، حوصله ی حرف زدن هم نداشت. زن نیز پس از چند لحظه ای صورتش را آرام به سمت چپ چرخاند و به مرد نگاه کرد. مدتی بدون هیچ حالتی فقط در هم خیره شدند و کم کم لبخند های نصفه و نیمه ای روی لبشان پدیدار شد.
زن گفت: "سلام." مرد هم گفت: "سلام."
زن دوباره سرش را چرخاند و به دریاچه نگاه کرد و گفت: "قبلا هم دیدمت."
مرد گفت: "من هم همینطور، ولی این ساعت تو نیست، صبح ها مال من است و شب ها مال تو."
زن جواب داد: "تو هم سر ساعت خودت نبودی که من دیدمت، به هر حال چیزها برای همیشه سرجای خودشان نمی مانند."
سپس دسته ای دستمال کاغذی استفاده شده از جیبش درآورد و روی زانویش گذاشت. سپس مشتی پول. توجه مرد به او جلب شده بود. زن دسته کلید شلوغ پلوغی هم از جیبش بیرون کشید و بالاخره در مشت چهارمش یک آبنبات چوبی نیم خورده که در کاغذش پیچانده بود با مقداری پوست آدامس در هم تنیده بود. بقیه آت و اشغال هایش را دوباره به جیبش برگرداند و کاغذ آبی دور آبنباتش را باز کرد و در جیب دیگرش گذاشت.
مرد تقریبا خندید و گفت: "جیب شلوغی داری."
پاسخ داد: "جیب تو شلوغ نیست؟"
مرد دست های خالی اش را از هر دو جیبش بیرون آورد و کمی بالا گرفت که نشان بدهد جیب هایش تمیز است. زن گفت: "به نظرم زندگی ات خسته کننده است."
مرد گقت: "چرا؟"
گفت: "چون جیب هایت خالی است. یعنی هیچ چیزی را برای خودت برنمیداری؟ هیچ چیزی را با خودت این طرف و آن طرف نمی بری؟ هیچ چیزی را لایق توی جیب بودن نمیدانی؟ زندگی ات خسته کننده است."
مرد گفت: "باز هم آبنبات داری؟"
زن از جیب شلوارش آبنبات کروی و سبزی درآورد و به طرف مرد گرفت. او هم آبنبات را از دستش گرفت و در جیبش گذاشت. سپس گفت: "ممنون، زندگی ام جالب خواهد شد."
هردو لبخند زدند.
کلاس دوم که بودم با خانواده م رفتیم شهربازی، یه پل عابر پیاده ی بزرگ بود که انواع دست فروشیجات چپ و راستش دیده میشد. کتاب پی پی جوراب بلند رو از اونجا خریدم. مجموعه سی دی های جومونگ 2 رو هم از اونجا خریدم ولی فعلا در اون باره حرفی نمیزنیم.
بله، به هر حال اونجا بود که کتاب پی پی لوتا دلیکاتسا ویندوشیتما افریم جوراب بلند رو اولین بار دیدم. اسم کاملش رو کامل گفتم؟ یادمه وقتی اولین بار خوندمش انقدر اسمشو تکرار کردم که حفظم بشه س
چند روز بعد که رفته بودیم مدرسه، و معلم مون خانم رجایی-که چشم های خیلی گود رفته و غار ماننر و صورت باریک و چانه ی نوک تیز داشت- داشت برگه های املا رو تصحیح میکرد، کتابمو درآوردم که بخونم. یهو شیوا حسینی بغل دستیم داد زد خانوم رجاااااایی سپیده یه کتاب داره روش نوشته پیییییی پیییییی! معنی دیگه ی پی پی رو که میدونید؟ خب من که نباید بگم :-"
به هر حال معلم با کتابم هیچ مشکلی نداشت. مشکلش این بود که به شیوا حسینی گفتم احمق کله پوک.
میخوای این آدم جدیدی که نمیشناسی بره و بعد آدم قبلی ای که میشناسی و دوستش داشتی و هنوزم دوستش داری بیاد پیشت.
نمیخوای؟
همه ش تقصیر حسادت و حساسیت های پنج ماه پیش منه. حسودی به اون غریبه و حساسیت روی همون آدم قبلی، که بعد از اون آدم جدیدی شد. همین.
کلاس چهارم دبستان که بودم من و نگین نورایی و پرستو خلیل زاده و شادی عسکری و گلنوش جلالی انتخاب شدیم که واسه مسابقات علوم آزمایشگاهی از طرف مدرسه بریم مسابقه بدیم. گفته بودن باید دستکش و پیش بند با خودمون ببریم. دستکش و پیشبند، ها؟
خب من نمیدونستم منظور از پیش بند همون روپوش سفیده. تنها چیزی که از ذهنم رد شد پیش بند ظرفشویی بود. اومدم خونه گفتم پیش بند سفید میخوام، ظاهرا هیچ جا "پیش بند آزمایشگاهی" نداشتن. به خاطر همین یه پیش بند ظرفشویی/آزمایشگاهی واقعی برام دوختن که روش عکس دو تا خرگش کوچولو داشت و زیر خرگوش ها اسمم دوخته شده بود. شاید اگه اون خرگوشا نبودن انقدر خنده دار نمیشدم ولی خب، من واقعا فکر میکردم این چیزیه که گفتن بپوشیم.
وقتی رسیدیم اونجا و کم کم آماده می شدیم دیدم که همه دارن از تو کیفاشون "روپوش" در میارن و وقتی پیش بند منو دیدن فکر کردن دارم شوخی میکنم. همه شبیه "دانشمندان کوچک" شده بودن و من شبیه یه آشپز بچه. از پشت بنداشو خیلی محکم گره زدم و رفتیم که امتحان عملی بدیم. به طرز رقت انگیزی کوچیک ترین کاری با مواد شیمیایی نداشتیم! باید چند تا سیم رو به هم وصل میکردیم تا یه مدار به وجود بیاد و از این قبیل کارهای خشک. حتی دستکشامونم درآوردیم، ولی گره کوره ی بند پیشبند خرگوشی من باز نمیشد. انقدر هم تنگ بسته بودم که نگو. نتیجه نهایی این شد که با همون پیش بند خرگوشی از ساعت دوازده تا ساعت چهار که بالاخره رسیدم خونه اون چیز وحشتناک به من دوخته شده بود! نهایتا برنده شدیم و برامون تقدیرنامه فرستادن و من الان تقدیرنامه ی روی دیوارم رو نگاه میکنم و یاد همه ی این چیزا میفتم.
اگه اون روزی که وارد اون مغازه ی شلوار فروشی میشدیم میدونستم که با چیزی به جز ویروس آنفولانزا بیرون نمیایم هیچوقت نمیرفتم تو. همه چیز از پنجشنبه صبح شروع شد...:
وارد مغازه که شدیم مرد سرماخورده ای با صدای سرماخورده گفت: "درو ببد دید." (ببندید)
بعد آنی چند تا شلوار با خودش برد که امتحان کنه، بعدش پس آورد و مدل دیگه ای خواست. آقاهه میگفت: "اگه کبرش اندازه س میتودید پاچه هاشو هم کوتاه کدید. سایز های دیگه هم داریب."
حدود بیست دقیقه ای اونجا بودیم و آنایتا هر شلوار رو ناراضی تر از شلوار قبلی میپوشید و نهایتا چیزی نخواست و اومدیم بیرون. تا حدود ساعت یک، آناهیتا بالاخره شلوار دلخواهش رو پیدا کرد و رفتیم ناهار خوردیم و یکمی هم ادای حرف زدن آقا سرماخورده هه رو درآوردیم. من ماهی سفارش دادم و الان که فکر میکنم میبینم از بعد از اون ماهی غذای واقعی نخوردم. جمعه یه مسافت نسبتا طولانی و خیلی سرد رو پیاده اومدم و تا به خونه رسیدم یه قسمت هایی از بدنم دیگه کار نمیکردن مثل دماغ و انگشت ها.
بعد از ظهر احساس خستگی میکردم و بیشتر بعد از ظهرو خوابیدم و شنبه با هدف اینکه حداقل چهار فصل سخت زیست رو-که دوشنبه(امروز) امتحان داشتم-بخونم بیدار شدم. بعدش آبریزش دماغم شروع شد و عطسه و بعد سرفه و بعد سردرد و یکشنبه صبح چیزی به جز یه آدم بوگندوی مریض پیچیده در پتو نبودم. تا یکشنبه شب حالم بدتر شد و بعد فهمیدم که آناهیتا هم عین من شده و درواقع هردومون عین آقای سرمای خورده ی شلوار فروش شده بودیم. یا بهتره بگم: "هردومود عید اقای سرباخورده ی شلوارفروش شده بودیب."
یکشنبه شب خوابیدم درحالی که سه فصل از زیست هنوز دوره نشده بود. صبح امروز با بدترین حال ممکن در چند روز اخیر(به غیر از الان) بیدار شدم و زیست لعنتی رو تموم کردم و رفتم مدرسه ی لعنتی و امتحان لعنتی رو دادم و یادم نبود سلول های پیکری مرغ های لعنتی چند تا کروموزوم اتوزوم لعنتی دارن ولی بقیه ش خوب بود. بعد از امتحان آنایتا رو ندیدم و کم کم دنبال سرویس گشتم و از وقتی نشستم تو ماشین راننده شروع کرد درباره مسائل مختلف صحبت کردن مثل اینکه آب و هوای تبریز چطوریه و اینکه زانوی زنش درد میکنه و دکتر بهش گفته باید عمل کنه و من بهش گفتم مادربزرگ من زانوهاشو عمل کرد و چندی بعد مرد و مرگش به نحوی با عمل زانوش در ارتباط بود. به هر حال وقتی رسیدم خونه و با آناهیتا تلفنی حرف زدیم خوابیدم تا حدود پنج، یعنی سه چهار ساعتی. قصد دارم یه سری کامیک های اسنوپی و چارلی براون رو که تازه گرفتم بخونم. نمیدونم با این حرفا به کجا میخوام برسم ولی یه لپتاپ و یه تخت دارم و دارم همزمان از هردو استفاده میکنم.